Chapter 6

726 151 50
                                    

پایان همیشه خوب نیست . گاهی اوقات اون زمانی که از شروع تا قبل از پایان سپری کردی خیلی شیرین تره و به همین دلیل وقتی به پایان میرسی دلت میگیره . درست مثل دلِ تهیونگ که گرفته بود . تو جنگل ، درحالی که آتیش روشن کرده و کنارِ شاهزاده نشسته بود احساس میکرد دلش گرفته چون هوسوک و نامجون برای عملی کردن بخش های اول نقششون رفته و شاید کمی بعد برمیگشتن و اون موقع بود که لحظه جدایی فرا میرسید و تهیونگ اصلا آماده نبود . دلش برای زیبای وحشیش تنگ میشد . برای کلکل هاشون ، برای کتک کاری های بی دلیلشون ، برای اون احساس راحتی و امنیتی که در کنار جونگکوک داشت و حتی برای غرغرها و امر و نهی هاش هم دلتنگ میشد . دروغ چرا ... تهیونگ همین الانشم دلتنگ بود !

-خیلی ساکتی

بدون برگشتن به سمت پسری که کنارش نشسته بود و خیره به آتیش گفت . دلش میخواست این دقایقِ آخر جونگکوک حتی بیشتر از قبل حرف بزنه تا اینجوری مدت زمان بیشتری صدای گوش نوازش توی گوش هاش بمونه

+چی بگم ؟

-چه میدونم ... مثلا بگو چه حسی داری از اینکه برمیگردی خونه و از شر من خلاص میشی ... یه چیزی بگو دیگه ... ساکت نمون

جمله آخرش رو آرومتر و با کمی التماسِ پنهان شده تو عمق صداش گفت و بعد نفس عمیقی کشید . حتی دلش برای این بوی یاس هم تنگ میشد . با اینکه شاهزادشون چندبار تو خونه‌ی پدریِ تهیونگ به حمام رفته و موهاش رو با صابون های بی بو شسته بود ولی همچنان بوی یاسِ موهاش میتونست آدم رو مست کنه

+نمیدونم باید چه حسی داشته باشم ... از یک طرف خوشحالم که دارم برمیگردم خونه و از یک طرف ... دلم برای زمانی که کنار تو گذروندم تنگ میشه

تهیونگ لبخند عمیقی زد و بازهم بدون اینکه نگاهش رو از آتیش بگیره 'منم' آرومی گفت

+یکم قدم بزنیم ؟ حوصلم سر رفت از بس اینجا نشستم

پسر بزرگتر بیصدا خندید و بلاخره با چرخوندن سرش به چشم های زیبای جونگکوک خیره شد

-حتی تا آخرین لحظه هم دست از غر زدن و امر و نهی کردن برنمیداری ... پاشو بریم قدم بزنیم

جونگکوک با خوشحالی لبخند زد و از جاش بلند شد

+گم نمیشیم ؟

-نه نگران نباش ... من اینجاهارو مثل کف دستم میشناسم

هوا خیلی تاریک بود و اگر نور ماه از لا به لای شاخه های درخت ها نمیتابید نمیتونستن چیزی رو ببینن ولی به هر حال شروع به راه رفتن کردن . کمی که جلو رفتن تهیونگ با شنیدن صدای خش خش برگ ها ایستاد و جونگکوک هم مجبور شد توقف کنه

+چیشد یهو ؟

انگشت اشارش رو به معنی 'هیس' روی بینیش گذاشت و با دقت بیشتری به صداها گوش کرد و وقتی مطمعن شد صدای پای چندتا آدمه دست جونگکوک رو کشید و به یک درخت چسبوندش و خودش هم چسبیده بهش ایستاد

Prince Against Money 🫅🏻Donde viven las historias. Descúbrelo ahora