2-زین

1.3K 126 19
                                    

" زین ملیک، این بازی مسخرو تموم کن. بازم هم که داری فضای کالج رو بهم می ریزی."

همه برگشتیم سمته صدا.......

یه اقا با موهای قهوه ای و چشمای مشکی بود.

" پیس پیس... کیت!"

" بله ؟"

"این کیه ؟"

مدیر اینجاس. آقای پارکر.

" این مسخره بازیارو جمع کنید!"

به سمت من اومد: "اسمش شما چیه خانم ؟"

"من؟ امم ناتالیا اندرسون..."

یکم فکر کرد:" او...دانشجویی که یه ترم مرخصی گرفته بود... خانوم اندرسون از شما توقع نداشتم، شما نمرات خیلی خوبی داشتید و بخاطر همین هم ما با مرخصی شما موافقت کردیم."

" بله حق با شماست آقای پارکر! دیگه تکرار نمیشه."

"خوبه، و شما آقای زین ملیک با من بیاین."

پس اسمش زینه ... زین ملیک.

آقای پارکر شروع به قدم زدن کرد و زین به دنبالش راه افتاد اما قبل از اینکه از کنار من رد بشه گفت:"تقاصه این کارتو پس میدی هرزه کوچولو."

زبونمو براش درآوردم و بعد چرخیدم و وارد کلاس شدم.

توی کلاسا همه چی عادی بود. زین هم بعد از ده دقیقه اومد. همه چیز عادی بود به غیر از نگاه های سنگینه زین و حس انتقام جویانش به کارم. هرچند که من از ته دل به خودم افتخار میکنم، واینم بگم از کاری که کردم پشیمون نیستم.

***************

تو اتاقم مشغول درس خوندنم بودم که بابام در زد و اومد تو.

"تالیا میشه یه لحظه وقتتو بگیرم ؟"

بهش لبخند زدم:"اوه البته .. مشکلی پیش اومده ؟"

"ا.... اره."

نگران شدم:" چی شده ؟"

"ببین تالیا... از اوضاع شرکت که باخبری و اینکه من به خاطره اون نامرد ورشکسته شدم..."

با سر تایید کردم و اون ادامه داد:" اوضاعه شرکتم داره روز به روز به روز بدتر میشه و ما...ما باید... باید دوباره از صفر شروع کنیم. من تمام ملک و املاک رو فروختم اما بازم فایده ای نداشته... منم هم باید چند تا سفرکاری برم و ببینم که میتونم کاری از پیش ببرم...تو که بابا رو درک میکنی درسته؟"

با دلسوزی سر تکون دادم:" البته بابا...از دست من کاری بر میاد؟"

لبخند زد:" بهترین دختر دنیا رو دارم... قراره ماشین ها و خونه رو بفروشم و... به خاطره همین تورو میخوام واسه چند روزی بفرستم خونه ی یکی از بهترین دوستام ..چون خودم هم لندن نیستم که کنارت بمونم."

باورم نمیشد. یعنی ما خونه ی و همه چیزو ول کنیم بریم سر خط ؟

خیلی جلوی خودمو گرفتم تا جلوی بابام گریه نکنم چون میدونم اون بیشتراز هر چیزی به دلداری من نیاز داره

" بابا من ... من واقعا متاسفم میتونیم از نو شروع کنیم عیبی نداره بابا جونم..."

"خوبه که تو انقدر میفهمی... حالا آماده شو چند تا ساک ببند چون نمیتونم قول بدم که کی بر میگردم یا بعد از فروش خونه وسایل رو به کدوم انبار می سپرم... خونه ی دوستم برات راحته... سه تا دخترم همسنه تو داره و تنها نیستی ..."

لبخند زدم و سعی کردم خودمو خوشحال نشون بدم:"چقدر خوب!"

بعد از اینکه بابا از اتاق رفت با بی میلی از رو تخت پاشدم.

انتخاب لباس برام سخت بود. اما سعی کردم زیاد خودمو مشغول نکنم...یعنی من که تمام عمر هر جور که خواستم خرج کردم حالا باید مراقب خرید هام باشم؟؟

لباسمو انداختم تو دوتا ساک وآماده شدم.

عکس خودم، بابا و مامان رو برداشتم و تو کیف دستیم گذاشتم.

از موقعی که مامانم رفت خوشیم هم رفته بود. بعد از اون این خونه هیچ وقت رنگ خنده رو به خودش ندید.... این تنها دارایی بود که برام ارزش دنیا رو داشت.

بالاخره در کیفم بستم و برای اخرین بار از اتاقم خداحافظی کردم .........

*******

گایز میدونم این فصل مثل فصل قبلی کم بود ولی سری بعد قول میدم جبران کنم!

رای و نظر یادتون نره!

Mr.Malik (my angels series) Z.MWhere stories live. Discover now