10-بازی

910 93 12
                                    

داستانو یکم اصلاح کردم...اگه دوست دارید رفرش کنید یا دوباره ادد کنید که بتونید تغییراتو ببینید...

*****

دستمو گرفت و گفت:" بشین."

وقتی نشستم پرسید:"از اینجا خوشت میاد؟"

"خوشم نمیاد. "

"چی ؟؟؟؟؟؟!!!!!""

بعد با داد گفتم :"عاشقشم!!"

"خخخخخخ میدونستم! "

چند لحظه سکوت بر قرار شد و من ناگهان یه سوال برام پیش اومد" زین ؟"

"بله ؟"

"مامانت کجاست"

انگار شوکه شد:" امممم ،میدونی اون ...."

" هی ... اگه برات سخته نگو... "

" سخت که...راستش...آخه من.... خیلی خب، وقتی من 7 سالم بود پدرو مادرم از هم جداشدن، از زمانی که من چشامو به این دنیا باز کردم ،همش بینشون جنگ، دعوا و کتک کاری بود...و بعد از جدایی من چون از بچگی به مادرم خیلی وابسته بودم رفتم پیش مامانم تو هولمز چپل. اولش خیلی خوب بود...چون دیگه از دعواهای هر روز خبری نبود اما هر چی بزرگتر می شدم حس می کردم که یه چیزی درست نیست. مامانم شب ها تا دیر وقت بیرون بود و من می فهمیدم دیگه اون ساعت اداره ای باز نیست که مادرم سر کار باشه...وقتی 10 سالم شد و خوابم سبک تر شد فهمیدم مامانم خیلی از شبا با مرد های مختلف میاد خونه و خب...من..."

احساس کردم یه بغض تو گلوش بوجود اومد و این باعث شد قلبم بخاطرش درد بگیره. سعی کردم بحث رو عوض کنم اما انگار دیر شده بود:" زین ..."

اکا اون ناگهان سرشو گذاشتم رو سینم و من حس کردم لباسم داره به خاطره قطره های اشکش خیس میشه!

نمی تونستم باور کنم اون زین اخمو و بد اخلاق که میخواست سر به تن من نباشه حالا داره تو بغلم آروم گریه می کنه. دستمو رو موهاش کشیدم:" هیشش...اشکالی نداره...بلند شو بریم زین..."

*********

سلام دوستان فقط همینو بگم گه این داستان دیر به دیر اپ میشه برام یه مشکلاتی به وجود اومده ،ببخشید نظر میدید نمیتونم بخونم و ببخشید که خیلی کم بود

Mr.Malik (my angels series) Z.MWhere stories live. Discover now