7-تغییر

1.1K 106 17
                                    

خودمو بیشتر تو دیوار فشار دادم تا بیشتر اونو از روی شلوارش حس کنم. دهنمو باز کردم و زبونشو کرد تو دهنم. لب پایینشو گاز گرفتم که یه آه از دهنش اومد.

اون صدا سکسی ترین صدا توی عمرم بود حاضر بودم تمام زندگیمو بدم تا دوباره اون صدارو بشنوم.

زین برای این که هردومونو نفس بکشیم بوسه رو متوقف کرد ولی هنوز روم بود.

نفس زنان گفت:" دیگه به من بی توجهی نکن."

"چرا برات مهمه ؟"

"اونش دیگه به تو ربطی نداره."

" آهان که به من ربطی نداره، پس چرا هر وقت که دوستات از کنارم رد میشن بهم نیشخند میزنن؟؟ چرا تو منو هروقت حرفی که دوست نداری میزنم میبوسی؟ چه دلیلی دارن اینا؟"

"هر چی که هست دلیلم عشق به تو نیست!"

با این حرفش دنیا توی سرم خراب شد... میخواستم زمین دهن وا کنه که برم توش اون...البته که اون عشقی به من نداره... اوه فاک من نباید جلوی اون گریه کنم.

"ازت متنفرم."

این بهش گفتمو سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم. بعد با صدای باز شدن در محکم هلش دادم که از روم کنار بره.

به سرعت رفتم تو اتاق و درومحکم بستم.

هرچی تو دلم بودو ریختم بیرون، اونقدر گریه کردم که گریه هام به هق هق تبدیل شد چرا من باید به اون احساس داشته باشم؟ چرا فکر میکنم هر وقت میبینمش یه چیزی تو وجودم احساس میکنم؟

نه، این داستان زندگی منه. نباید مثل داستانای مزخرفه دیگه ای باشه که دختره به همین راحتی عاشقه پسره میشه و بوووووووم .... تموم شد ازدواج کردن و دوتاهم بچه دارن به خوبی و خوشی باهم زندگی کردن من... من یه احمقم ،یه احمق...حق با بابا بود...من اونقدر که فکر میکردم بزرگ نشدم. چقدر دلم واسه بابا جونم تنگ شده...چرا بهم زنگ نمیزنه؟؟

راستی مگه بابا نگفت اقای مالک سه تا دختره دیگه هم داره پس کجان؟

با این فکر کنجکاو شدم و گریه هام یادم رفت.

رفتم پایین و بدون توجه به حضور زین رفتم تو آشپز خونه.

"ویولت؟"

"بله خانم؟"

" لطفا به من نگو خانم من تالیام."

لبخند زد:" بله تالیا؟"

" اقای ملیک کجان؟"

"همین الان از کالج اومدن و..."

" نه منظورم آقای ملیک بزرگه...آقای یاسر..."

"اوه... ایشون رفتن سرکار و تا دوساعت دیگه احتمالا پیداشون بشه."

"اوه که اینطور .... ممنون."

Mr.Malik (my angels series) Z.MWhere stories live. Discover now