3-خانواده ی مالک

1.1K 126 20
                                    

سوار ماشین شدم و راه افتادیم تا به خونه ی دوست بابام بریم. فاصله زیاد نبود شاید 10 دقیقه.

اما اون خونه .... خونه که نه قصر بود! البته خونه ی ما هم فقط دو سه درجه از اون پایین تر بود اما بهرحال...تفاوت رو کاملا میشد حس کرد.

از باغ بزرگ خونه رد شدیم و تقریبا جلوی راه اصلی که به در خونه می رسید صدای بابا رو شنیدم:" پیاده شو تالیا ...."

پیاده که شدم چشمم به تابلوی بزرگ کنار ورودی افتاد "املاک ملیک."

ملیک ؟یعنی میشه این ملیک ... نه مگه فقط یدونه ملیک توی این دنیا هست!

... نه اصلا امکان نداره.

یه خدمتکار در رو برامون باز کرد و ما رو به اتاق نشیمن راهنمایی کرد.

واوووو این خونه واسه خودش دنیایی بود، اون یه خونه ی 3 هکتار بود حداقلش! و فقط خود خونه...مساحت باغ رو که اصلا نمیتونم تصور کنم.

کف پوش ها چوبی بود و یه شومینه ی خیلی بزرگ که روش عکس چیده شده بود.

پرده های سفید کنار زده شده بود و یه لوستر که یه عالمه کریستالای درخشان بهش وصل بود، سرم رو که بالا بردم تا به لوستر نگاه کنم متوجه نقاشی های فوق العاده ی روز سقف شدم. اینجا عالی بود!

کناره شومینه یه فضای باز بود که به یه کتابخونه ی بزرگ منتهی میشد. یه خورده جلوتر چند دست مبلمان سلطنتی و یه دست پله ی بزرگ که به طبقه ی بالا می رفتن...... من چی دارم میگم اگه بخوام تمام وسایل این خونه رو توصیف کنم مطمئنم تا چند سال و اندی طول بکشه!

یه صدای گرم و دوستانه با ورود ما به اتاق نشیمن شروع کرد:" اوه چقدر خوشحالم میبینمت پیتر!"

"یاسر! حالت چطوره دوست قدیمی!" و بعد همیدگرو بغل کردن.

پدر با لبخند شروع کرد:" یاسر این دخترمه تالیا... وقتی خیلی کوچیک بود دیده بودیش..."

لبخند زد:" چطوری تالیا ؟خیلی خوشحالم قراره مهمون ما باشی..."

(این تو ایرانیا یعنی گمشو برو خونتون مزاحم اصلام از دیدنت هرچند که یاسر چنین نظری نداره...)

" مرسی. می بخشید که مزاحمتون شدم."

" اصلا این حرفو نزن. اینجا رو خونه ی خودت بدون... من میرم مطمئن بشم که اتاقتو آماده کردن بعد ویولت رو میفرستم که اتاقتو بهت نشون بده."

و از اتاق بیرون رفت. با رفتنش بابا دستشو برد تو جیب کتش و کارت اعتباریشو بهم داد:" اصلا فکر پول نباش. هرطور که خواستی ..."

"بابا... من خودم کارت اعتباری دارم...اونقدر هم توش هست که کارم راه بیفته..." و بالاخره بعد از چند دقیقه بحث کارتو بهش پس دادم.

آقای یاسر تازه به اتاق برگشته بود که یه صدا از راهرو شنیده شد:" بابا من میرم بیرون... بهمم زنگ نزن کی میرم ،کی میام! بنز نوک مدادیه رو هم با خودم می برم..."

Mr.Malik (my angels series) Z.MWhere stories live. Discover now