4-دروغ

1.2K 115 33
                                    

داشت رسما تهدیدم می کرد.

نگاهش کردم:" هر کاری دوست داری بکن."

بعد از پله ها بالا رفتم. وارد اتاق جدیدم شدم و وقتی ویولت از اتاق خارج شد درو محکم بستم. عصبی بودم اما با ورودم به اتاق تا سرمو بلند کردم آروم شدم... واووو اون اتاق عالی بود!

همه چی با رنگ بنفش تزئین شده بود، من رنگه بنفشُ خیلی دوست دارم (منم دوست دارم ) الان فقط به یه دوش نیاز دارم.

.............

رفتم دوش گرفتم. تازه اومده بودم بیرون و میخواستم از تو ساکم حوله بردارم که در زدن.

"کیه ؟"

"منم زین!"

ای بابا این اینجا چی میخواد...

" چند لحظه وایسا."

سریع تر دنبال حوله گشتم اما انگار ته ساک بود.

شنیدم که گفت:" یه لحظه نداره..."

من که فهمیدم میخواد درو باز کنه، ملافه ی سفیده رو تخت رو برداشتم و فوری جلوی خودم نگش داشتم.

زین با چشمای متعجب به من نگاه کرد.

داد زدم:" به تو ادب یاد ندادن نه؟ نمی دونی هیچوقت نباید بی اجازه وارد اتاق یه خانم بشی؟ زودباش برو بیرون!"

زین بی توجه به حرفام یه قدم بهم نزدیک شد:" چرا بهم یاد دادن ولی من ترجیم میدم با هرکس مثل خودش برخورد کنم. تو رفتارت با من مثل یه هرزه بود...پس منم باهات همونطور برخورد میکنم."

نفسم از حرفاش تند شد:" چرا اینجوری نگاه میکنی؟"

" خانوم کوچولو اون ملافه ی نازک و سفید هیچ جای تورو نمیگیره."

ملافه رو بالاتر نگه داشتم:" منظورت چیه ؟"

" منظورم اینه اون سینه های سکسیت با باسنت و کمر خوش تراشت... بخاطر آفتابی که از پنجره میتابه معلومه . آفتاب دم غروب سایه ها رو خیلی خوشگل میکنه..."

من ملافه رو سفت تر دور خودم پیچدم می دونستم سرخ شدم اما امیدوارم بودم اون متوجه نشه. اون حق نداشت اونطور به من ذل بزنه!

لب هاشو لیس زد:" تو نباید اون سینه های گنده و خوشگلتُ زیره اون همه لباس پنهون کنی..."

" زینننننننننننننننن برو بیرون!"

" چشم خانوم سکسی!"

" زیننننن ...!"

اون چرخید و رفت. و قتی در و بست صدای خنده اش کله خونه رو گرفت. مطمئن بودم از گوشام دود بیرون میزد تا حالا اونقدر عصبی و در همون زمان خجالت زده نشده بودم!... پسره ی عوضی!

لباسمو پوشیدم و روی تخت نشستم. هیچ صدایی از پایین نمیومد، یعنی من تو خونه تنهام؟

" ویولتتتتت، ویولتتتتتتت!"

Mr.Malik (my angels series) Z.MWhere stories live. Discover now