9

622 47 20
                                    

When Jisung is not around...

از وقتی‌که جیسونگ ماجرای خوابیدنش رو با چان براش تعریف و با خجالت بهش اعتراف کرده بود چان رو هم دوست داره، چند هفته‌ای می‌گذشت.
اولش عصبانی شد، حساسیتش روی جیسونگ بیشتر شده بود و نگاه‌های خشنش وقتی چان اون اطراف می‌چرخید به راحتی پیدا بود.
ولی الان...
الان خودش هم گیج شده بود.
گاهاً خودش رو در حالی که به چان زل زده، فاصله‌ی بینشون به صفر رسیده بود، در حال تعریف ازش یا آشپزی براش پیدا می‌کرد.
موقع دیدن فتوشات‌ها علاوه بر جیسونگ به چان هم خیره می‌شد و حس می‌کرد چیزی ته دلش قل می‌خوره و احساساتش رو ضربه می‌زنه.
گیج بود و هر چی بیشتر فکر می‌کرد کمتر به نتیجه می‌رسید، قبول این‌که عاشق چان هم شده واسش سخت بود.

خوابگاهشون یکی دو روزی می‌شد خالی بود، جونگین و سونگمین خونه بودن و فلیکس هم همراه جیسونگ مسافرت رفته بودن.
فقط اون توی خوابگاه مونده بود و تصمیم گرفته بود پیام‌های بقیه‌ی اعضا که ازش می‌خواستن به خوابگاهشون بره رو نادیده بگیره.
تازه از حموم در اومده بود و قصد داشت برای خودش میان وعده‌ای درست کنه و بعد سراغ تمریناتش بره. همون لحظه که مواد غذایی رو، روی میز می‌گذاشت، در خوابگاه هم باز شد و چان داخل اومد.
لحظه با نگاه کردن به چان دست و پاش رو گم کرد، خب اون کل دیشب رو بهش فکر کرده بود و الان کراشش دوباره جلوی چشمم بود؟
کراشش؟
خودش هم از اعترافش تعجب کرد.

"مینهو!"
چان صداش زد و مجبورش کرد دوباره بهش نگاه کنه.

"بیا بریم خوابگاه ما... تنها نمون"

"نه... برای چی آخه؟"

"بیا دیگه... چانگبین و هیونجین هستن"

لحظه‌ای مکث کرد و ادامه داد.
"من هستم"

خب گزینه آخر انگار تاثیر بیشتری داشت. اون‌قدری که در ثانیه مینهو جوشش احساساتش رو حس کنه و با تند شدن ضربان قلبش و آب شدن اون قند ستاره‌ای شکل توی دلش، قبول کنه چان رو دوست داره.

نفس عمیقی کشید و سمت یخچال برگشت، باید باهاش صحبت می‌کرد.
شاید اصلاً چان ردش می‌کرد...
شاید جیسونگ بهش می‌گفت باید قید احساساتش رو بزنه، مثل همون جمله‌ای که خودش بهش گفته بود.
اگه چان بهش می‌گفت فقط به چشم سکس پارتنر بهشون نگاه کرده چی؟
اون موقع باز هم می‌تونست نگاه‌ کردن‌هاش رو متوقف کنه؟ می‌تونست دست از تعریف ازش بکشه؟ می‌تونست...

افکار توی ذهنش با کشیده شدنش تو بغل چان قطع شد.
"می‌دونم که حس می‌کنی پریدم وسط رابطه‌تون... که دارم جیسونگ رو از چنگت در میارم... و خب خیلی فکرهای دیگه... ولی می‌خوام یه چیزی رو مستقیم بهت بگم"

گفتن این حرف واسش راحت نبود؛ ولی نگفتنش بدتر بود.
"من دوستتون دارم"

انگار حبابی توی سر مینهو ترکید و توی خلاء فرو رفت‌. صدای چان توی گوشش می‌پیچید و پشت سر هم تکرار می‌شد.
دوستش داشت...
چان هم دوستشون داشت...

Flight NightWhere stories live. Discover now