وقتی تصمیم گرفت پدرش رو تا بیمارستان همراهی کنه، فکر نمیکرد انقدر معطل بشه و شلوغی بیمارستان عصبیش کنه. کم پیش میومد که زمان دیالیز پدرش، توی ججو باشه و بتونه خودش با دکتر صحبت کنه و حالا که موقعیتش پیش اومده بود، نمیخواست از دستش بده. توی دو روزی که پیش خانوادش بود، کلی از چانیول تعریف کرده بود اونقدری که تا اسمی ازش میآورد مامانش کلافه میشد و بهش تشر میزد. مدت آشناییشون به چندماه هم نمیرسید ولی اندازهی چندسال، حرف برای زدن داشت. یا بهتره بگیم ویژگی برای تعریفکردن. جوری به شخصیت چانیول رنگ و لعاب داده بود که شبیه کسایی که از پشت کوه اومدن بهنظر میرسید ولی درکنار شوخی و کنایههای پدرومادرش، میفهمید که اونا هم مشتاق شدن تا هرچه زودتر جفت پسرشون رو ببینن. بلیت برگشتی که چانیول براش گرفته بود، برای پسفردا شب بود ولی میخواست غافلگیرش کنه.
ذوق داشت تا زودتر هدیهای که برای آلفاش آماده کرده رو بهش نشون بده و واکنشش رو ببینه برای همین خودش زودتر دستبهکار شد و مثل بار قبل، برای فردا ظهر بلیت گرفت تا مستقیما از فرودگاه به شرکت بره اما حالا علاوهبر ذوقش، یه نگرانی کمی توی وجودش جولان میداد چون چانیول تقریبا نصف روز میشد که پیاماش رو خیلی با تاخیر جواب میداد و انگار حوصلهش رو نداشت. دوست نداشت منفی فکر کنه ولی کنترل افکارش هیچوقت دست خودش نبود. یعنی چانیول ازش ناراحت بود؟ یا زیادی خسته شده بود؟ تا حضوری نمیدیدش چیزی رو باور نمیکرد و همین باعث میشد برای زودتر برگشتن مشتاق باشه.
با بیرون اومدن آقای بیون از اتاق دیالیز و دیدن رنگ پریدهش، قلبش فشرده شد. با قدمای سریع سمت پدرش رفت و با گرفتن زیر بازوش، توی راهرفتن کمکش کرد.
" میخواین اگه حالتون خوب نیست یکم بشینیم؟"
" اینجا توی شلوغی موندن بیشتر اذیتم میکنه. بهتره بریم خونه"
" پس یکم اینجا وایستید تا من ماشین رو بیارم"
خوشبختانه مسیر بیمارستان تا خونه خیلی طول نکشید و کمی از کلافگیش کم کرد. در اتاق پدرش رو آروم بست تا صداها بیدارش نکنه و کنار مادرش که مشغول تا کردن لباسای خشکشده بود نشست.
" دکتر گفت توی اولویت قرارش دادن. به محض اینکه کسی برای پیوند پیدا بشه خبرمون میکنن"
" امیدوارم زودتر پیدا بشه. خیلی ضعیف شده"
" پیدا میشه مامان خوشگلم نگران نباش"
" این شیرینزبونیات رو به اونم نشون دادی؟"
با لحنی که بدجنسی کاملا توش مشخص بود پرسید و از دیدن لبخند بکهیون خودشم خندید.
" نشون دادم ولی مشکل اینجاست که خودش هزاربرابر من زبونبازه"
" اوه پس کارت ساختهست"
YOU ARE READING
𓂃Lemony Love𓂃
Fanfiction🍋 عشق لیمویی 🍋 پارک چانیول رئیس آلفای کمپانی جواهرسازی Happy Shineه که کارمنداش از عصبانیتش و فریاداش آسایش ندارن. اما حتی آلفای مغروری مثل اون هم باید یه منبع آرامشی داشته باشه نه؟ مثلا آرامشی از جنس لیمو و وانیل که ناگهانی توی زندگیش پیدا بشه و...