با عصبانیت طول راهروی شرکت رو طی میکرد و ذرهای توجه به کارمندایی که براش خم و راست میشدن نداشت. مکالمهی اعصاب خردکنی با سهامدارای زبوننفهمش داشت که تمام انرژیش رو هنوز ظهر نشده، از وجودش کشیده بود بیرون.
در اتاقش رو با تمام توان بست و مثل همیشه، هیچ اهمیتی به بدن لرزون از اضطراب منشی دستوپا چلفتیش نداد و روی صندلی چرخدارش نشست و گرهی کرواتش رو آزادتر کرد. وقتی عصبانی میشد حواسش به فرومونهای خشمگینی که آزاد میکرد نبود و حتی نگاهی به عقب نمیکرد تا میزان تلفات رایحهی تند آتش و چوبش رو ببینه. اوضاع فروش خوب نبود چون شرکت تبلیغاتیای که باهاشون قرارداد بسته بودن، کلی بدهی بالا آورده بود و عملا پولشون رو توی جوب ریخته بودن و این اشتباه از مدیر پارک چانیولی که غرور آلفاییش توی زندگی براش رتبهی اول رو داشت، خیلی گرون تموم شده بود مخصوصا اینکه اون سهامدارای پیر و منفعت طلب، همه چیز رو از چشم رئیس آلفاشون میدیدن.
با صدای باز شدن در خُرخُری کرد و با اخم سرش رو بالا گرفت تا آخرین تیرهای خشابش رو سمت یه بدبخت دیگه پرت بکنه که صمیمیترین دوست و مدیر اجرایی شرکتش رو دید. یونهو تنها کسی بود که هیچوقت ترکش عصبانیت چانیول بهش آسیب نزده بود." بازم که اخمات توهمه. فرومونات رو کنترل کن لطفا؛ اون منشی امگای بدبختت داره برای خودش آبقند هم میزنه و همزمان زیرلب دعا میخونه که بلایی سرش نیاری"
درحالی که برگههای داخل دستش رو روی میز و جلوی چانیول میذاشت، به لبهی میز تکیه داد و به صورت دوستش که حتی ذرهای از اخمش کم نشده بود خیره شد.
" یه جوری حرف میزنی انگار توی جلسه نبودی و از هیچی خبر نداری منم الکی عصبیام"
" نه اتفاقا میدونم برای چی انقدر عصبی هستی و برای همینم میگم خودت رو کنترل کن چون بار اولی نیست که سهامدارا باهات بحث میکنن و با اعتراض خراب میشن روی سرت و توهم یه مدیر تازهکار نیستی که زود اختیارت رو از دست بدی. درسته ضرر کردیم ولی درستش میکنیم. قرار نیست که دست روی دست بذاریم"
نگاهش رو از یونهو گرفت و سعی کرد از گرهی بین ابروهاش کم کنه. صافتر نشست و کرواتش رو درست کرد و برگههای جدیدی که روی میزش قرار گرفته بودن رو جلوتر کشید.
" حالا اینا چی هستن؟"
" اگه یادت باشه امروز با کسایی که رزومه فرستادن مصاحبه داریم و گفتی میخوای شخصا خودت توی مصاحبه حضور داشته باشی اینم رزومه کسایی هست که منشی سونگ جداشون کرده ولی از ترسش نتونست بیاد بهت بده من آوردم"
" واقعا نمیفهمم چرا ته هر جملهت باید به ترس کارمندام از من اشاره کنی؟"
" چون به نیازشون توجهی نمیکنی و منی که بیرون از اتاق تو باهاشون ارتباط دارم میدونم که شرکت به خاطر صمیمیتی که تو با کارمندات هیچموقع نداشتی و نداری، بالاخره آسیب میبینه چون اونا هر صبح که پاشون رو از در این شرکت میذارن داخل نگرانن که رئیسشون امروز قراره به خاطر چی سرشون داد بزنه و توبیخشون کنه. ما مثلا یکی از بهترین شرکتای جواهرسازی هستیم چان. برند هپی شاین رو همهجا به خاطر ظرافت فوقالعادهش میشناسن ولی ظرافتی که حتی یه نقطه ازش رو تو به عنوان رئیس از خودت نشون نمیدی بعد چطور توقع داری همه چیز خوب پیش بره؟"
VOUS LISEZ
𓂃Lemony Love𓂃
Fanfiction🍋 عشق لیمویی 🍋 پارک چانیول رئیس آلفای کمپانی جواهرسازی Happy Shineه که کارمنداش از عصبانیتش و فریاداش آسایش ندارن. اما حتی آلفای مغروری مثل اون هم باید یه منبع آرامشی داشته باشه نه؟ مثلا آرامشی از جنس لیمو و وانیل که ناگهانی توی زندگیش پیدا بشه و...