🍋Slice 17🍋

632 205 117
                                    

زندگیشون خیلی زود به حالت روتین دراومده بود. صبحا باهم به شرکت می‏رفتن با این تفاوت که دیگه بکهیون کل روزش رو کنار چانیول نمی‏گذروند و حالا می‏جو و هی‏یونگ رو برای همراهی داشت. به‏خاطر مراسم رونمایی، سرشون شلوغ‏تر از چیزی بود که فکر می‏کرد. با وسواس زیادی کارت‏های دعوت رو سفارش داده بود و لیست مهمونا رو هزاربار با یونهو چک کرده بود. دست خودش نبود که بین اون‏همه کارمند مجرب، احساس خنگ‏بودن می‏کرد. چندشب قبل به آپارتمان خودش رفته بودن تا وسایلاش رو جمع کنه و بماند که چانیول با دیدن دوتا از تیشرت‏های جویون توی کمد بکهیون چقدر اخماش رو توی هم کرده بود و به امگاش نگاه نمی‏کرد؛ ولی خب بکهیونم انگار قلق آلفاش رو خوب بلد شده بود که با یکم مظلوم‏نمایی و زبون‏ریختن، تونست آشتیش بده.

از صبح که به شرکت اومده بودن مشغول هماهنگی چندباره‏ی سالن مراسم و گل‏آرایی اونجا بود. اولین‏بار بود که مسئولیت بزرگی رو بهش محول کرده بودن و به هیچ قیمتی نمی‏خواست خراب‏کاری‏ای صورت بگیره.

با خستگی دستاش رو کشید و چشمای دردناکش رو بست. صدای بازشدن در اتاق چانیول، اجازه‏ی بیشتر بسته موندن چشماش رو بهش نداد و با لبخند به چهره‏ی مستاصل آلفاش نگاه کرد.

" چیزی شده یول؟"

" مامانم پیام داد دعوتمون کرد برای شام"

" خب مگه نگفته بودی به زودی با خواهرت از سفر میان و باهم شام می‏خوریم؟"

" گفته بودم ولی مسئله اینجاست که برای امشب دعوت کرده"

" اشکا....چی گفتی؟"

با چشمای گردشده به صورت جدی آلفا که هیچ شوخی‏ای رو نشون نمی‏داد نگاه کرد و سعی کرد توی ذهنش مرور کنه زمانی که چانیول گفت کِی بوده.

" کلی براش توضیح دادم که الان وقت مناسبی نیست و توی شرکت کار داریم و سرمون شلوغه اما گوش نکرد. آخرهفته دوباره باید بره سفر و گفت معلوم نیست چقدر کارش طول بکشه برای همین می‏خواد حتما قبلش ببینتت"

" عزیزم متوجهی که الان ساعت نزدیک پنج عصره و من از صبح تاحالا با این لباسا نشستم اینجا و چیزی به وقت شام نمونده؟ حتی هیچی آماده نکردم که دست‏خالی برای اولین‏بار خانوادت رو نبینم"

رایحه‏ی تلخ لیمو که کم‏کم داشت فضای اونجا رو پر می‏کرد، نشون از اضطراب و ناراحتی امگاش میداد. فقط خدا می‏دونست که دقیقا یه ساعت داشت برای مادرش دلیل و برهان می‏آورد که وقت مناسبی نیست اما کسی روی حرف خانم پارک نمی‏تونست حرفی بزنه.

" ببخشید لیمو تلخ نشو. من همه‏ی تلاشم رو کردم منصرفش کنم اما نشد. الان برات ماشین می‏گیرم تو زودتر برو خونه دوش بگیر لباسات رو عوض کن منم کارم تموم بشه میام دنبالت؛ خودم یه چیزی می‏گیرم که دست‏خالی نریم باشه عزیزم؟"

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Oct 25 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

𓂃Lemony Love𓂃Onde histórias criam vida. Descubra agora