زندگیشون خیلی زود به حالت روتین دراومده بود. صبحا باهم به شرکت میرفتن با این تفاوت که دیگه بکهیون کل روزش رو کنار چانیول نمیگذروند و حالا میجو و هییونگ رو برای همراهی داشت. بهخاطر مراسم رونمایی، سرشون شلوغتر از چیزی بود که فکر میکرد. با وسواس زیادی کارتهای دعوت رو سفارش داده بود و لیست مهمونا رو هزاربار با یونهو چک کرده بود. دست خودش نبود که بین اونهمه کارمند مجرب، احساس خنگبودن میکرد. چندشب قبل به آپارتمان خودش رفته بودن تا وسایلاش رو جمع کنه و بماند که چانیول با دیدن دوتا از تیشرتهای جویون توی کمد بکهیون چقدر اخماش رو توی هم کرده بود و به امگاش نگاه نمیکرد؛ ولی خب بکهیونم انگار قلق آلفاش رو خوب بلد شده بود که با یکم مظلومنمایی و زبونریختن، تونست آشتیش بده.
از صبح که به شرکت اومده بودن مشغول هماهنگی چندبارهی سالن مراسم و گلآرایی اونجا بود. اولینبار بود که مسئولیت بزرگی رو بهش محول کرده بودن و به هیچ قیمتی نمیخواست خرابکاریای صورت بگیره.
با خستگی دستاش رو کشید و چشمای دردناکش رو بست. صدای بازشدن در اتاق چانیول، اجازهی بیشتر بسته موندن چشماش رو بهش نداد و با لبخند به چهرهی مستاصل آلفاش نگاه کرد.
" چیزی شده یول؟"
" مامانم پیام داد دعوتمون کرد برای شام"
" خب مگه نگفته بودی به زودی با خواهرت از سفر میان و باهم شام میخوریم؟"
" گفته بودم ولی مسئله اینجاست که برای امشب دعوت کرده"
" اشکا....چی گفتی؟"
با چشمای گردشده به صورت جدی آلفا که هیچ شوخیای رو نشون نمیداد نگاه کرد و سعی کرد توی ذهنش مرور کنه زمانی که چانیول گفت کِی بوده.
" کلی براش توضیح دادم که الان وقت مناسبی نیست و توی شرکت کار داریم و سرمون شلوغه اما گوش نکرد. آخرهفته دوباره باید بره سفر و گفت معلوم نیست چقدر کارش طول بکشه برای همین میخواد حتما قبلش ببینتت"
" عزیزم متوجهی که الان ساعت نزدیک پنج عصره و من از صبح تاحالا با این لباسا نشستم اینجا و چیزی به وقت شام نمونده؟ حتی هیچی آماده نکردم که دستخالی برای اولینبار خانوادت رو نبینم"
رایحهی تلخ لیمو که کمکم داشت فضای اونجا رو پر میکرد، نشون از اضطراب و ناراحتی امگاش میداد. فقط خدا میدونست که دقیقا یه ساعت داشت برای مادرش دلیل و برهان میآورد که وقت مناسبی نیست اما کسی روی حرف خانم پارک نمیتونست حرفی بزنه.
" ببخشید لیمو تلخ نشو. من همهی تلاشم رو کردم منصرفش کنم اما نشد. الان برات ماشین میگیرم تو زودتر برو خونه دوش بگیر لباسات رو عوض کن منم کارم تموم بشه میام دنبالت؛ خودم یه چیزی میگیرم که دستخالی نریم باشه عزیزم؟"
VOCÊ ESTÁ LENDO
𓂃Lemony Love𓂃
Fanfic🍋 عشق لیمویی 🍋 پارک چانیول رئیس آلفای کمپانی جواهرسازی Happy Shineه که کارمنداش از عصبانیتش و فریاداش آسایش ندارن. اما حتی آلفای مغروری مثل اون هم باید یه منبع آرامشی داشته باشه نه؟ مثلا آرامشی از جنس لیمو و وانیل که ناگهانی توی زندگیش پیدا بشه و...