⊹part 5⊹

20 5 0
                                    

الان دو دشمن روبه روی هم بودن
-"خبرای خوبی برات دارم کیم تهیونگ "
+"اوه واقعا مثل چی"
-"بالا اومدن هوشیاری پدرت...مراسم ازدواجمون"
⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮⋮
تهیونگ نزدیک بود از خوشحالی بال در بیاره
لبخندی روی لبش پیدا بود و چشماش درخال خندیدن بودن
-"نمیدونستم خبر ازدواجمون اینهمه خوشحالت میکنم"
+"دهنتو به بیند، من فقط برای هوشیاری بابام خوشحالم اگه بابام بهوش بیاد نمیزاره باهات ازدواج کنم"
-"تو که نمیخوای این این دشمنی ادامه داشته باشه هومم؟"

جونگکوک درحالی به دکوراسیون خونه نگاه میکرد پرسید
+"الان داری تهیدم میکنی؟"
-"زدی تو خال دارم تهدیدت میکنم که باهام ازدواج کنم"
+"منم گفتم نمیخوام"
-"میدونی که میتونم همین الان پدرتو بکشم؟"
+"همونطور که مادرمو کشتی؟ نمیتونی مجبورم کنی باهات ازدواج کنم"
-"انتخاب با خودته کیم تهیونگ! میتونی درخواستمو قبول کنی و ازدواج کنی باهام و همه رو در ارامش نگه داری والبته در تمام امکانات باشی یا اینکه در خواستمو رد کنی و تمام اموال پدرت مال میشه البته مرگ پدرت که دیگه هیچی برات نمیمونه...خب میتونی انتخاب کنی عزیزم"
+"حالم ازت بهم میخوره،ازت متنفرم"
-"منم میپرستمت"

تهیونگ درحالی که مشغول خوردن توت های قرمز رنگ بود روی اوپن نشست
+"نمیخوای بری؟"
-"نه فعلا همینجام نیاز دارم استراحت کنم میدونی ؟ تقریبا دو روزه نخوابیدم اتاقت در مشکیس؟"
+"هعی نرو تو اتاقم من اجازه ندادم"

جونگکوک بی توجه بهش در اتاقو باز کرد خودشو روی تخت پهن کرد و اروم دکمه های پیرهنشو باز کرد
-"اینجوری بدو بدو توی اومدی پشت سرم حس میکنم میخوای بگی که بزار بیام تو بغلت"
+"ها ها ها! تو چقدر با نمکی تو خوابتم نمیتونی ببینی بیام تو بغلت بخوابم"
-"تو نباشی ، همه هستن"
+"خب نمکدون بس کن برو بیرون از خونم"
-"فقط یه ساعت میخوابم بعد میریم پیش بابات باهم"
+"خیلی پر رویی"

تهیونگ میدونست نمیتونه مانع خوابیدن جونگکوک روی تختش بشه پس فقط اتاق رو ترک کرد
سعی داشت غذای مورد علاقه باباشو درست کنه
گزاشت برگ مو تو اب جوش بیاد و مشغول گوله کردن برنج شد سعی میرکرد سر صدا نکنه
هرچقدرم اون دشمن یا حتی بدترین ادم زمین باشه اونقدر انسانیت داشت که وقتی یه نفر خوابه سروصدا نکنه

سه ساعت بعد

هر‌دو مرد اماده بودن توی ماشین ولی تهیونگ همچنان داشت غر میزد
-"بهم گفتی یه ساعت میخوابی ولی سه ساعت خوابیدی بابام بهوش اومده"
+"مخمو خوردی خب داریم میریم دیگه"
-"میتونستی زودتر بیدار شی الان اونجا بودیم خب چرا..."
حرفش با جمله ی جونگکوک تموم شد
+"یه کلمه دیگه تا در بیمارستان حرف بزنی میبوسمت"

{_عشق یا انتقام_}Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang