𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟎𝟑

296 53 33
                                    

نور از بین پرده، آروم به چشمای فلیکس تابید.
فلیکس کمی پلکاش رو روی هم فشار داد و چشماش رو باز کرد. کش و قوصی به بدنش داد و روی تخت نشست.
دستی به موهای بلند و یخیش کشید و چشمای پف کرده اش رو مالید. با چهره خواب آلودش به موبایلش خیره شد و بعد از چند لحظه، موبایلش رو از روی میز برداشت.

نگاه ناامیدش رو به صحفه موبایل دوخت و پیام هارو دونه دونه خوند.

" متاسفم شما در مصاحبه کاری قبول نشدید"
" ما نیروی جدید رو استخدام کردیم نیازی به شما نیست متاسفم"
"شما قبول نشدید"
" در مصاحبه کاری قبول نشدید"
و...

فلیکس آهی کشید و موبایلش رو روی تخت پرت کرد.
کلافه به موهاش دست کشید و دوباره سرش رو به بالشت تکیه داد.
به سقف سفید اتاقش نگاه کرد. اما انگار توی اون سفیدی داشت داستان زندگیش رو میدید.
اینکه چقدر تنهاست و باید خرج خودش و مادرش رو بده.

بغض کوچیکی توی گلوی فلیکس نشست و با انگشتاش بازی کرد.
دلش می‌خواست همچی براش خوب پیش بره و برای یک بار هم که شده خوش شانسی در خونه اش رو بزنه.

همین حین که توی فکر بود، پیامی براش اومد و صحفه موبایلش روشن شد.
فلیکس خنده کوتاهی کرد و موبایل رو برداشت.

فلیکس: حتما یکی دیگه باز ردم کرده.

با بی میلی به پیام روی صحفه نگاه کرد، اما طولی نکشید که چشماش از هیجان گرد شدن.

" شما توی مصاحبه اولیه قبول شدید. لطفا برای مصاحبه نهایی به کلاب midnight تشریف بیارید"

چیییی؟؟؟ توی مصاحبه اول قبول شدممم؟؟

فلیکس با هیجان بلند شد و روی تشک تخت، بالا پایین پرید و با صدای بلند خوشحالی کرد.
باورش نمیشد که بالاخره خوش شانسی در خونه اش رو زده بود.
هرچند که هنوز معلوم نیست توی مصاحبه نهایی قبول میشه یا نه... ولی همینم براش یه نور امید بزرگ بود.

فلیکس بعد از کلی پریدن، بالاخره از تخت پایین اومد و برای مدرسه آماده شد.
موهای یخی و بلندش رو حالت دار کرد و روی گونه اش که پر از کک های زیبا بود رو سرخ کرد.
کمی بالم لب به لب هاش زد و به سمت کمدش رفت.

در کمد رو باز کرد و به سه تا کفشی که داشت نگاه کرد.
هر سه تاشون کهنه شده بودن و حتی یکیشون کمی پاره شده بود.
آهی کشید و دستش رو به سمت آلستار سفیدش برد.
کفشش کمی کهنه و خاکی بود ولی خب بهتر از اون دوتای دیگه بود.

فلیکس کفشش رو پاش کرد و با خوشحالی از خونه خارج شد و به سمت خونه هان رفت.

فلیکس: باید این خبر خوب رو به هان بگم.

***

هان سنگی که جلوی پاش بود رو آروم پرت کرد و به ساعت نگاهی انداخت.
به دیوار تکیه ای داد و با آرامش به صدای دریا گوش داد.
از دریا متنفر بود، اما همیشه با هدفونش به صدای دریا گوش میداد.

Your Voice | MinsungWhere stories live. Discover now