فلیکس سر درد شدیدی حس کرد و پلکاش رو روی هم فشار داد، به آرومی چشماش رو باز کرد و به پالتوی مشکی رنگی که روی بدنش بود، نگاه کرد.
عطر تلخ و عطر الکل پالتو رو عمیق بو کشید و به اطراف نگاه کرد.
توی یک ماشین قرمز رنگ بود.
آروم سرش رو چرخوند و به پسر کنارش نگاه کرد.
کمی تار میدید و بدنش کوفته بود.
تصویر براش واضح تر شد و با دیدن نیم رخ هیونجین، زمزمه ای کرد.
فلیکس: هیونجین...
درون هیونجین پر از خشم بود و سکوت رو ترجیح داد.
فلیکس کمی بیشتر به هیونجین نگاه کرد و متوجه صورت کبود و دستای زخمی هیونجین شد.
با دیدن زخم ها، یک لحظه قلبش ریخت و دستای لرزونش رو روی دستای کبود و زخمی هیونجین کشید.
فلیکس: دستت...
طاقت هیونجین تموم شد و با سرعت ماشین رو کنار نگه داشت و با چهره ی خشمگین، سمت فلیکس برگشت.
صورتش با همیشه فرق داشت...
توی چشماش هم عصبانیت رو میشد دید، هم نگرانی رو و هم ترس رو...
هیونجین با صدای بلندی فریاد زد و مشتش رو روی فرمون کوبید.
هیونجین: دست من الان مهمه؟! الان واقعا من مهمم؟؟ میدونی اگه نمیرسیدم چه بلایی سرت میومد؟ میدونی توی چه وضعیت دردناکی دیدمت؟؟
قطره های اشک بی مقدمه گونه هاش رو لمس کردن و بدنش از ترس لرزید.
فلیکس با ناباوری به گونه های خیس هیونجین نگاه کرد و کمی بعد چشمای خودش هم خیس شد.
فلیکس: من متاسفم... من فقط باید اتاق رو تمیز میک...
هیونجین دوباره مشتی به فرمون زد و بلند تر از قبل فریاد کشید.
هیونجین: تو برای منی... تو برای من کار میکنی... هرچی من بگمو باید گوش بدی به اون حرومزاده نباید گوش بدی.
فلیکس تمام بدنش یخ کرد و روی صندلی بی حرکت موند.
نمیدونست باید چی بگه... باید تشکر کنه؟ باید بگه ببخشید؟ باید بغلش کنه؟ یا باید فریاد بزنه بگه سرم داد نزن؟
پالتو رو بیشتر روی خودش کشید و به گرماش پناه برد.
فلیکس: من فقط فکر کردم اون آدم خوبیه...
هیونجین با صدای لرزون که به سختی بغض رو توی گلوش نگه داشته بود، لب زد.
هیونجین: نظرت راجب من چیه؟ به من میومد آدم خوب باشم یا بد؟
فلیکس با انگشتاش بازی کرد و سرش رو خم کرد.
دلش نمیخواست جواب بده... اون اولا فکر میکرد هیونجین بده اما همیشه دوست داشت کنارش باشه... دوست داشت بهش نزدیک بشه...
نفس سنگینش رو رها کرد و با صدای آرومی لب زد.
فلیکس: من... من اون اول یکم...
هیونجین تک خنده عصبی زد و دستی توی موهاش کشید.
هیونجین: جوابم رو گرفتم نیازی نیست جواب بدی.
سیگاری بین لبش گذاشت و دوباره شروع به حرکت کرد.
فلیکس تمام درد خودش یادش رفته بود و مدام به هیونجین فکر میکرد.
کمی سرش رو چرخوند و با اضطراب به هیونجین نگاه کرد.
دستای لرزونش رو سمت گونه کبودش برد و قطره اشکی از چشمش افتاد.
فلیکس: متاسفم و ممنونم... تو آدم خوبی هستی هیونجین...
فلیکس با بغض حرفش رو زد و نگاه هیونجین کمی آروم تر شد و لبخند کمرنگی گوشه لبش ظاهر شد.
هیونجین: بخواب و استراحت کن.
فلیکس پالتو رو روی صورتش کشید و خودش رو قایم کرد.
از پنجره به خیابون نگاه کرد و بی صدا بغضش رو شکست.
حتی دقیق یادش نبود که چه بلایی سرش اومده...
حتی نمیدونست تا چه میزان بهش تجاوز شده...
حس بدی داشت... دوست داشت برگرده به عقب... دوست داشت به اون اتاق نره و بگه نمیام... کاش میشد به عقب رفت...
هیونجین به خوبی میدونست فلیکس زیر پالتو درحال گریه کردنه، برای همین دستش رو سمت ضبط برد و آهنگی پخش کرد.
صدای آهنگ رو زیاد کرد و به فلیکس اجازه داد آزادانه گریه کنه و صداش رو رها کنه.
فقط صدای موسیقی شنیده شد و بعد از چند دقیقه، هیونجین به خونه اش رسید و ماشین رو پارک کرد.
دستش رو از روی فرمون بلند کرد و به سمت فلیکس چرخید.
هیونجین: هی رسیدیم.
آروم پالتو رو از روی صورت فلیکس برداشت و با دیدن چشمای سرخ و پف کرده اش، دوباره قلبش به درد اومد.
نفساش منظم و آهسته بود...
سرانگشتش رو جلوی بینی فلیکس گرفت و با لمس گرمای نفسش لبخندی زد.
اگه ضربه شدید تر بود چی؟ اگه دوباره قلب فلیکس نمیتپید چی؟
انگشتاش رو آروم روی گونه فلیکس کشید و به سمت لباش رفت.
نگاهش به سرخی لب های فلیکس قفل شد و کمی سرش رو کج کرد.
به سمت فلیکس خم شد و نفسش رو روی صورت فلیکس رها کرد.
فقط یک سانت فاصله بینشون بود و فلیکس بخاطر برخورد نفس های هیونجین، آروم پلکاش رو باز کرد و به هیونجین خیره شد.
هیونجین آب دهنش رو قورت داد و خودش رو عقب کشید. فلیکس دستش رو روی استین هیونجین گذاشت و کمی کشیدش.
هیونجین سوالی به فلیکس خیره شد و فلیکس نگاهش رو از چشمای هیونجین به سمت لباش برد.
فلیکس: اگه بخوای... میتونی منو ببوسی...
هیونجین دستش رو پشت صندلی فلیکس گذاشت و کمی نزدیکش شد.
به تمام اجزای صورتش با دقت نگاه کرد و زمزمه ای کرد.
هیونجین: وقتی لمست میکنم که تا ابد برای من باشی.
فلیکس گونه هاش رنگی گرفت و مضطرب لب زد.
فلیکس: خب... تو نجاتم دادی...
هیونجین نگاهش جدی شد و ضربه آرومی به بینی فلیکس زد.
هیونجین: دلیل نمیشه اینجوری جبران کنی...پیاده شو باید زخمات رو ضدعفونی کنیم.
هیونجین از ماشین پیاده شد و به سمت فلیکس رفت، در ماشین رو باز کرد و بدن ظریف فلیکس رو توی آغوشش کشید.
فلیکس هیسی کشید و دستاش رو دور گردن هیونجین حلقه کرد.
فلیکس: چیکار میکنی؟
هیونجین بدن فلیکس رو محکم گرفت و به سمت در خونه رفت.
هیونجین: لازم نکرده خودت راه بری... من هستم.
بعد از اون همه گریه و سختی و درد، بالاخره لبخند کمرنگی گوشه لب های کبود فلیکس نمایان شد.
تیشرت هیونجین رو محکم توی مشتای کوچولوش گرفت و چهره اش رو بین قفسه سینه هیونجین پنهان کرد.
هیونجین وارد خونه شد و فلیکس رو روی مبل گذاشت.
با قدم های بلند و سریع، به سمت اتاقی رفت و بعد از چند لحظه با کلی پماد و باند برگشت.
کنار فلیکس روی کاناپه نشست و نگاه نگرانش رو روی بدن فلیکس چرخوند.
هیونجین: لباست رو دربیار باید زخمات رو ضدعفونی کنم.
فلیکس از خجالت، سکوت کرد و با انگشتاش بازی کرد.
هیونجین پوفی کشید و دستش رو سمت تیشرت فلیکس برد و فلیکس با دیدن حرکت هیونجین، ناخودآگاه شوک عصبی بهش دست داد و فریاد زد.
بدن ظریفش از روی کاناپه پرت شد روی زمین و دستاش رو روی گوشاش گذاشت.
قطره های اشک مدام گونه هاش رو خیس کردن و هیونجین شوکه شده روبه روی فلیکس روی زمین نشست.
هیونجین: هی چیشدی؟؟ میتونی صدای منو بشنوی؟؟
نفس کشیدن برای فلیکس سخت شده بود و کل وجودش یخ کرده بود.
حس عجیبی داشت... هیچ وقت همچین چیزی تجربه نکرده بود... قلبش درد میکرد... مغزش بی حس بود... پاهاش خواب رفته بود...
هیونجین شونه های فلیکس رو محکم توی دستاش گرفت و چندبار تکونش داد.
هیونجین: فلیکس نفس بکش... صدای منو میشنوی؟؟
وقتی دید فایده ای نداره و هر لحظه چهره فلیکس داره بنفش تر میشه، بدنش رو محکم توی آغوش گرفت و لب هاش رو کنار گوش فلیکس قرار داد و بلند فریاد زد.
هیونجین: فلیکس گریه کن... گریه کننن.
هیونجین مدام فریاد زد و این جمله رو تکرار کرد.
بدن فلیکس شروع به لرزیدن کرد و فریاد بلندی کشید.
کل وجودش لرزید و از تهه دل گریه کرد.
هیونجین محکم توی آغوشش نگهش داشت و رهاش نکرد.
هیونجین: آفرین گریه کن... عیبی نداره گریه کن من اینجام...
بغض توی گلوش رو قورت داد و سعی کرد پسر آسیب دیده توی بغلش رو آروم کنه.
فلیکس نیم ساعت توی آغوش هیونجین گریه کرد و کم کم آروم شد.
دلش نمیخواست از اون آغوش بیرون بیاد.
فقط باید بخاطر گریه کردن توی آغوشش بمونه؟ یا میتونه بدون هیچ بهونه ای اون آغوش رو لمس کنه؟
هیونجین سرانگشتاش رو نوازش وار روی گونه خیس فلیکس کشید و به چشم های پف کرده اش خیره شد.
هیونجین: بهتری؟
فلیکس که حسابی عذاب وجدان داشت، سری تکون داد و کمی توی بغل هیونجین جا به جا شد.
فلیکس: منو میبری توی اتاق؟
اونقدر صداش آروم بود که هیونجین به سختی شنید و سری به نشونه تایید تکون داد.
بدن فلیکس رو توی بغلش گرفت و به سمت اتاق خودش رفت.
آروم بدن فلیکس رو روی تخت گذاشت و پتو رو از روی تخت کمی کنار زد.
هیونجین: میخوای یکم بخوابی؟
فلیکس با بغضی که توی گلو داشت، دستش رو سمت پایین تیشرتش برد و از تنش در آورد.
فلیکس: زخمامو ضدعفونی نمیکنی؟
هیونجین کمی متعجب شد و سوالی به فلیکس نگاه کرد.
هیونجین: مطمئنی؟ آخه یکم پیش حالت بد شد...
فلیکس دستی توی موهای بلندش کشید و نزاشت هیونجین حرفش رو تموم کنه.
فلیکس: وقتی دستت رو آوردی سمت تیشرتم یاد حرکت اون... اون حرومزاده افتادم... من متاسفم... نمیدونم یهو چیشد...
چند قطره اشک از چشمش افتاد و هیونجین با نگاه نگرانش، سمت فلیکس رفت و کنارش نشست.
پماد رو توی دستش گرفت و کمی روی سرانگشتش گذاشت و آروم روی زخم بازوی فلیکس مالید.
فلیکس بخاطر سوزش، چهره اش مچاله شد و هیونجین به تمام زخم های روی بدنش پماد زد و دور زانوش باند پیچید.
هردو توی سکوت مشغول ضدعفونی و پانسمان بودن، که صدای بسته شدن در اومد و کسی وارد خونه شد.
هیونجین از جاش بلند شد و دستاش رو توی جیبش برد.
هیونجین: همین جا میمونی و بیرون نمیای.
فلیکس سکوت کرد و گیج به هیونجین نگاه کرد و هیونجین از اتاق خارج شد و در رو بست.
هیونجین با قدم های آروم به سمت زن مست روبه روش رفت.
زن از سیگاری که بین انگشتاش بود پوکی گرفت و با چهره ای عصبانی به پسرش نگاه کرد.
_ معلوم هست توی اون کلاب چخبره؟؟
هیونجین تک خنده ای کرد و بدون هیچ احساسی به مادرش نگاه کرد.
هیونجین: نمیدونی چخبره؟ شما که بهتر از من، از همچی خبر داری.
زن به سختی راه رفت و خودش رو روی کاناپه رها کرد.
_ همش تقصیر اون عوضیه...
زن گلدون روی میز رو برداشت و محکم روی زمین پرتش کرد و جیغ بلندی کشید.
صدای جیغ، سکوت خونه رو شکست و دستای لرزونش رو به صورتش کشید.
_ من بهش سهمش رو دادم که گورشو گم کنه دیگه دردش چی بود که میخواست با یه خدمتکار ساده بخوابه؟
هیونجین ابروهاش توی هم گره خورد و دستاش رو مشت کرد و به گوشه ای خیره شد.
فعلا برای عصبانی شدن زود بود... باید مثل قبل نقش یه آدم بیخیال رو بازی میکرد.
زن کلافه از جاش بلند شد و ساکی جلوی هیونجین گرفت.
_ برات بهترین شراب رو آوردم با چندتا قرص آرام بخش که بخوری. هماهنگ هم کردم امشب سه تا از بهترین دختر های کلاب رو برات بفرستن تا آروم بشی.
چند قدم نزدیک پسرش شد و دستاش رو روی شونه اش گذاشت.
_ میدونی که من همیشه تورو دوستت داشتم و دارم. مراقب خودت باش و کارایی که گفتم رو انجام بده و به چیزی فکر نکن من کنارتم.
هیونجین تمام مدت با یک نیشخندی از جنس غم به مادرش خیره شده بود.
کمی بعد مادرش از خونه رفت و هیونجین بطری شراب رو از روی میز برداشت و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
با ریلکسی بطری رو توی دستشویی خالی کرد و سیفون رو کشید.
هیونجین: من هیونجین قبلی نیستم.
هیونجین قرص هارو هم دور ریخت و به سمت اتاقش رفت.
با باز شدن در اتاق، فلیکس نگران بیرون اومد و دستای هیونجین رو گرفت و تمام بدنش رو آنالیز کرد.
فلیکس: صدای شکستن اومد جاییت زخمی شد؟؟!
هیونجین به پسر کیوت روبه روش نگاه کرد و موهای یخیش رو آروم نوازش کرد.
هیونجین: چیزی نبود من خوبم.
فلیکس همچنان نگاهش نگران بود و هیونجین چند قدم نزدیکش شد.
نفس گرمش رو روی گونه های سرخ فلیکس رها کرد و پیشونیش رو روی سرشونه فلیکس گذاشت.
هیونجین: خستم...
صداش پر از غم و نگرانی بود...
فلیکس لب هاش رو روی هم فشار داد و دستش رو نوازش وار روی ستون فقرات هیونجین کشید.
فلیکس: من کنارتم.
هیونجین سرش رو بلند کرد و به چشمای فلیکس خیره شد.
هیونجین: میدونی قتل تدریجی چیه؟
فلیکس کمی نگاهش گیج و سوالی شد.
فلیکس: نه...
هیونجین نفس عمیقی کشید و کبودی روی مچ دست فلیکس رو نوازش کرد و با لحن آرومی لب زد.
هیونجین: یعنی با اسلحه و چاقو یهو خلاصش نمیکنی. میتونی توی سال ها سعی کنی اونو به قتل برسونی. مثل معتاد کردن یه آدم یا کاری کنی یه سری بیماری روانی رو تجربه کنه یا اعتیاد به الکل... و در آخر... تو قاتل نمیشی و همه میگن اون از اعتیاد زیاد مرد، اون از افسردگی مرد، اون خودکشی کرد... و هیچکس راجب قاتل حرفی نمیزنه.
فلیکس با دقت به تمام حرف های هیونجین گوش داد و با نگرانی لب زد.
فلیکس: چرا همچین چیزی رو توضیح میدی به من...
هیونجین لبخند تلخی زد و به فلیکس خیره شد.
هیونجین: میدونی بابام چجوری مرد؟
فلیکس نگاهش غمگین شد و دستای هیونجین رو توی دستش گرفت.
فلیکس: چجوری...
هیونجین: اعتیاد.
فلیکس تازه متوجه تمام توضیح دادنهای هیونجین شد و با چشم های گرد شده به هیونجین نگاه کرد و با صدای بلندی لب زد.
فلیکس: یعنی میگی ممکن پدرت به قتل رسیده باشه؟؟؟
هیونجین سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
هیونجین: دقیقا و میخواستم یه خدمتکار به عنوان جاسوس استخدام کنم و اون آدم تو بودی... ولی... ولی الان دلم نمیخواد ثانیه ای وارد این بازی بشی... نمیخوام آسیب ببینی فلیکس.
فلیکس دست هیونجین رو کمی فشرد و مصمم بهش نگاه کرد.
فلیکس: هرچی که بشه من کمکت میکنم... فقط بهم بگو چیکار کنم.
هیونجین: بغلم کن.
هیونجین با صدای آرومی لب زد و فلیکس ناباورانه آغوشش رو باز کرد و هیونجین بعد از سال ها به آغوش کسی پناه برد.
چند دقیقه توی همون حالت موندن... انگار که جفتشون نیاز داشتن.
هیونجین با به یادآوردن چیزی، از آغوش فلیکس بیرون اومد و با لبخند گرمی بهش نگاه کرد.
هیونجین: راستی بیا یه چیزی نشونت بدم.
دست فلیکس رو گرفت و دنبال خودش کشوند و فلیکس با کنجکاوی دنبالش رفت.
هیونجین دستگیره اتاقی رو توی دستش گرفت و به فلیکس نگاه کرد.
هیونجین: چشماتو ببند.
فلیکس با استرس چشماش رو بست و دست هیونجین رو فشار داد و محکم گرفت.
هیونجین با انجام این حرکت فلیکس، لبخندی روی لب هاش نشست و در اتاق رو باز کرد.
با قدم های آروم وارد اتاق شد و فلیکس کنارش ایستاد.
هیونجین: حالا چشمتو باز کن.
فلیکس پلکاش رو باز کرد و با دیدن صحنه روبه روش دهنش نیمه باز موند.
دوازده تا کتونی که آویز اردک داشتن توی اتاق چیده شده بود و توی سایز های مختلف بودن.
هیونجین: سایز پات رو نمیدونستم برای همین همه سایز رو گرفتم.
فلیکس دستاش رو جلوی دهنش گذاشت و با چشمای گرد شده به تمام کتونی ها نگاه کرد.
فلیکس: تو واقعا دیوونه ای...
توی اتاق قدم زد و سرانگشتاش رو روی کتونی ها کشید و خنده آرومی کرد.
فلیکس: مثل اینکه واقعا همه سایز هارو خریدی!!
هیونجین دستاش رو توی جیبش برد و به سمت فلیکس رفت و پشت سرش ایستاد.
سرش رو توی گودی گردن فلیکس برد و نفسش رو روی پوست کبودش رها کرد و با صدای بمی زمزمه کرد.
هیونجین: حالا انتخاب کن.
با برخورد نفس گرم هیونجین، پشت گردنش مور مور شد و گونه هاش رنگی گرفت.
سرانگشتش رو روی یکی از کتونی ها کشید و لبخندی زد.
فلیکس: این... ولی به شرطی که پولشو بدم.
هیونجین کنارش ایستاد و یه تای ابروش رو بالا داد.
هیونجین: این یه هدیس و برای تو خریدم. توهم میتونی بعدا برام هدیه بخری. قبوله؟
فلیکس لب هاش رو روی هم فشار داد و بالاخره قبول کرد و روی صندلی توی اتاق نشست.
هیونجین کتونی رو توی دستش گرفت و روی زمین زانو زد.
مچ پای ظریف فلیکس رو توی دستاش گرفت و آروم کتونی رو پاش کرد.
فلیکس لب پایینش رو بین دندوناش گرفت و کل وجودش سرخ شد.
فلیکس: خودم میپوشیدم...
صدای فلیکس به سختی شنیده شد و هیونجین به چهره خجالت زده پسر مورد علاقش نگاه کرد.
آروم پای فلیکس رو بالا آورد و لب های نرمش رو روی مچ پاش گذاشت و کوتاه بوسیدش.
هیونجین: خیلی بهت میاد.
فلیکس هیسی کشید و سریع پاشو عقب کشید و از جاش بلند شد.
دستای یخ زدش رو مشت کرد و به سختی کلمات از بین لباش خارج شدن.
فلیکس: بهتره استراحت کنیم... من... من میرم بخوابم...
فلیکس بدو بدو با یه لنگه کفشی که توی پاش بود، از اتاق خارج شد و به اتاق هیونجین رفت.
بدنش رو روی تخت انداخت و زیر پتو قایم شد.
پتو رو روی سرش کشید و چشماش رو بست.
فلیکس: قلب لعنتیم... چرا انقدر تند میزنه؟؟؟
هیونجین با فرار کردن دوباره ی فلیکس، آروم خندید و از اتاق خارج شد و روی کاناپه دراز کشید و به اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بود، فکر کرد.
هیونجین: قلبم امروز بیشتر از همیشه تپید.
*******
با حوله کوچیک توی دستش، موهای نم دارش رو کمی خشک کرد و روی تشک تخت نشست.
مشغول خشک کردن موهاش بود که صدای زنگ موبایلش توجهش رو جلب کرد.
موبایل رو توی دستش گرفت و با دیدن اسم لینو لبخندی روی لب هاش نشست.
"لینو: دسبندت رو توی خونه جا گذاشتی بیا پسش بگیر وگرنه ميندازمش دور."
هان حوله نم دار رو روی تخت انداخت و مشغول تایپ کردن شد.
"هان: میتونی بندازیش دور یا خودت بیاریش."
با چشمای براقش به صحفه خیره شد و منتظر موند.
بعد از چند دقیقه وقتی جوابی نگرفت، موبایل رو روی تخت رها کرد و دوباره مشغول خشک کردن موهاش شد.
اتاقش رو مرتب کرد و بدن خسته اش رو روی تخت انداخت و با ضبط صوت جیبیش، نوار لینو رو پخش کرد و بهش گوش داد.
موبایلش رو توی دستش گرفت و بار دیگه به پیامش نگاه کرد.
یک ساعت بود که لینو جوابی نداده بود.
هان پوفی کشید و کلافه، موبایلش رو قفل کرد و به سقف اتاقش خیره شد.
یعنی کجا بود؟!
با بلند شدن صدای زنگ، از جاش بلند شد و به سمت در رفت.
از توی چشمی در به بیرون نگاه کرد و با دیدن لینو، شوکه شد و فورا به سمت آیینه رفت و خودش رو مرتب کرد.
برای بار آخر دستی به موهاش کشید و به سمت در رفت.
در رو باز کرد و به لینو که توی چهارچوب در بود نگاه کرد.
لینو: چقدر دیر باز کردی داشتم ناامید میشدم.
هان لبخند شیرینی زد و لینو دستش رو بالا آورد و دستبند رو جلوی صورت هان تکون داد.
لینو: همون طور که گفتی برات آوردمش.
هان دستش رو دراز کرد و لینو سریع دستبند رو کشید عقب و توی جیبش گذاشت.
لینو: فعلا زوده... بزار بیام غذا بخوریم.
هان سوالی سر تا پای لینو رو نگاه کرد و با دیدن بسته مرغ سوخاری، از جلوی در کنار رفت و لینو وارد خونه شد.
لینو نگاه سر تا سری به خونه کرد و روی کاناپه نشست.
هان از توی یخچال پاکت شیر توت فرنگی به همراه یه کوکی برداشت و جلوی لینو روی میز گذاشت.
با گونه های سرخ و موهای نم دار، کنار لینو روی کاناپه نشست.
لینو با نیشخند تمام حرکات هان رو زیر نظر گرفت و کوکی رو توی دستش گرفت و گیج بهش نگاه کرد.
لینو: همین یدونه؟ بازم میخوام.
هان سریع از جاش بلند شد که به سمت آشپزخونه بره و لینو همون موقع بلند شد و هان رو بین دیوار زندانی کرد.
دستاش رو روی دیوار گذاشت و هان با چشمای گرد شده بین دستاش گیر کرد.
لینو: مگه بهت گفتم چه مدل کوکی میخوام بخورم؟
هان آب دهنش رو قورت داد و نگاهش رو از لینو دزدید و به تیشرتش خیره شد.
لینو کمی صورتش رو نزدیک تر برد و چونه هان رو بین دستاش گرفت و سرش رو بالا آورد.
لینو: باز داری خجالت میکشی؟
هان با چشماش تایید کرد و لبخند لینو پررنگ تر شد.
دستش رو توی جیبش برد و دستبند رو جلوی صورت هان گرفت.
لینو: میخوایش؟
هان دستش رو سمت دستبند برد اما لینو دستبند رو عقب کشید و سرش رو نزدیک تر برد و نفس گرمش رو روی صورت هان رها کرد و با صدای خیلی آرومی زمزمه کرد.
لینو: یه شرطی داره.
هان پشت گردنش حس مور مور شدن کرد و نگاهش رو پایین انداخت و با انگشتاش بازی کرد.
لینو کمی بیشتر نزدیک شد و عمدا نفس عمیقی کشید و هان پلکاش رو بست و باز کرد.
لینو: اسمم رو صدا بزن...
هان خون توی گونه هاش منجمد شد و با چشمای براق و گرد شده به لینو خیره شد.
لینو نوک بینیش رو آروم به نوک بینی هان مالید و با لحن آرومی زمزمه کرد.
لینو: اسمم رو بگو تا دستبند رو بهت بدم...
هان چنگ آرومی به پایین تیشرت لینو زد و صورتش سرخ تر شد.
لینو لب هاش رو در نزدیک ترین حالت به لب های هان نگه داشت و چشماش کمی خمار شد.
لینو: بگو لینو... بگو...
هان صدای نفسای نامنظمش به خوبی به گوش خورد و لب هاشو آروم باز کرد.
هان: مم...
لینو چشماش برقی زد و با هیجان به لب های هان خیره شد و هان توی یه حرکت دستنبد رو از دستش کشید و فرار کرد.
هان با صدای بلند خندید و توی خونه شروع به دویدن کرد.
لینو با دهن نیمه باز به هان نگاه کرد و دنبالش دویید.
لینو: یااا... مگه اینکه گیرت نیارممم...
با صدای بلند خندیدن و بعد از دوسال بالاخره توی این خونه صدای خنده شنیده شد.
هان با ترس روی کاناپه وایساد و چندتا کوسن به سمت لینو پرت کرد.
لینو مدام کوسن هارو کنار زد و هان رو گرفت و قلقلک داد.
هان پلکاش رو روی هم فشار داد و آزادانه خندید.
هان با کوسن ضربه ای به کمر لینو زد و لینو فورا روی کاناپه نشست و ناله کرد.
لینو: عایی... کمرم...
هان نگران کنارش نشست و دستش رو روی کمرش کشید.
لینو چهره اش رو مچاله کرد و سرش رو روی شونه هان گذاشت.
لینو: آخ آخ خیلی درد میکنه نمیتونم برم خونه باید بمونم...
هان که متوجه نقشه لینو شد، چشماش رو توی حدقه چرخوند و با دستش، سر لینو رو هل داد و کنارش زد.
لینو دستش رو روی سرش گذاشت و دوباره ناله کرد.
لینو: عایی عایی دیگه حتما باید بمونم.
هان ریز خندید و سری تکون داد.
از جاش بلند شد و به سمت طبقه بندی کنار تختش رفت و دفتر آبی رنگش رو برداشت و به سمت لینو برگشت.
دفتر رو باز کرد و با مداد چیزی توش نوشت.
" باشه ولی تو روی زمین میخوابی"
لینو خنده ای کرد و مداد قرمز رو برداشت و روی برگه حرکتش داد.
" تو فقط بزار بمونم جای خوابم مهم نیست"
هان سری تکون داد و از جاش بلند شد و کنار تختش روی زمین، جای خواب لینو رو آماده کرد.
تیشرت مورد علاقه اش رو همراه با یک شلوارک به لینو داد و روی تخت دراز کشید.
لینو روی زمین خوابید و به نیم رخ هان نگاه کرد.
لینو: شبت بخیر هان.
هان با لبخند به لینو خیره شد و چیزی توی دفتر آبی نوشت و دفتر رو به لینو داد.
لینو دفتر رو توی دستش گرفت و نوشته رو خوند.
" شبت بخیر خوب بخوابی لینو"
لبخند بزرگی روی لب هاش نشست و دفتر رو ورق زد و تمام نوشته هاشون رو خوند.
لبخندش عمیق تر و عمیق تر شد تا به یک صحفه رسید.
" من دوستش دارم "
لینو خشکش زد و با ناباوری به برگه خیره شد و سریع دفتر رو بست و به هان پس داد.
هان که متوجه نشده بود، با لبخند دفتر رو گرفت و با لبخند چشماش رو بست.
لینو به سقف خیره شد و به اون نوشته فکر کرد...
یعنی هان راجب اون نوشته بود؟!
هان لینو رو دوست داشت؟!
لینو دستی به صورتش کشید و بدنش رو به سمت تخت هان چرخوند و بهش خیره شد.
بدون اینکه متوجه بشه دو ساعت به نیم رخ هان خیره شد و با شنیدن چیزی به خودش اومد و افکارش رو رها کرد.
از جاش بلند شد و نزدیک هان شد.
هان نفس نفس زد و پلکاش رو روی هم فشار داد.
کل صورتش عرق سرد کرده بود و لینو نگران روی تخت دراز کشید و بدن هان رو توی آغوشش گرفت.
قطره های اشک آروم از چشم هان پایین اومد و لینو صورتش رو نوازش کرد.
لب هاش رو کنار لاله گوشش قرار داد و آروم زمزمه کرد.
لینو: من کنارتم هان... نترس من اینجام...
هان کم کم چهره اش آروم شد و لبخند کوچیکی روی لبش نشست.
لینو بدنش رو رها نکرد و پیشونیش رو نرم بوسید.
لینو: آروم بخواب من همیشه اینجام.
********
فریاد خفه ای زیر آب زد و دستاش رو با بی قراری تکون داد.
مثل تمام شب ها داشت توی تاریکی دریا غرق میشد...
مادرش... پدرش... یعنی کجان؟!
هان با استرس توی دریا دست و پا زد و اسم پدر و مادرش رو توی دریا فریاد زد.
مثل تمام کابوس ها ترسناک بود...
دوباره بی حس شد...
دوباره نتونست دستاش رو حرکت بده...
دوباره و دوباره به اعماق دریا رفت...
اما...
اما اینبار یک نفر هان رو توی آغوشش گرفت و با دستاش صورت هان رو قاب گرفت.
هان به سختی چشماش رو باز کرد و چهره آشنایی رو توی اعماق دریا دید.
لینو بهش لبخندی زد و دستش رو گرفت و شروع به شنا کردن کرد.
به سمت نوری که روی آب بود رفتن و لینو هان رو همراه خودش کشید.
کم کم حس به بدن هان برگشت...
کم کم از اعماق دریا فاصله گرفت...
رنگ آب از تاریکی و سیاهی به رنگ آبی تغییر کرد...
این دیگه یک کابوس نبود...
این یک رویا بود...
********
نور خوشید به آرومی توی اتاق تابید و لینو همچنان موهای هان رو نوازش کرد و کل شب پلکاش رو روی هم نزاشت.
هان کمی وول خورد و پلکاش رو باز کرد و به چشمای لینو خیره شد.
لینو لبخندی بهش زد و هان ناخودآگاه گونه لینو رو بوسید.
هان که از کارش شوکه شده بود، از جاش بلند شد و به سمت دستشویی دویید و سریع واردش شد و در رو بست.
لینو شوکه شده به سقف خیره شد و دستش رو روی گونه اش کشید و لبخندی زد.
لینو: کیوت.
لینو از جاش بلند شد و لباسش رو عوض کرد.
از خونه خارج شد و در رو پشت سرش بست.
هان بعد از چند دقیقه با گونه های سرخ از دستشویی خارج شد و توی خونه دنبال لینو گشت.
وقتی دید لینو نیست، شوکه شد و وجب به وجب خونه رو بارها نگاه کرد.
ناامید گوشه ای از خونه روی زمین نشست و زانوهاش رو بغل کرد.
بغضی توی گلوش نشست و سرش رو روی زانوش گذاشت.
شاید نباید میبوسیدمش؟!
شاید کارم اشتباه بود...
شاید ازم خسته شد...
شاید...
فکرای منفی به ذهنش هجوم آوردن و هان به اشکاش اجازه سرازیر شدن داد.
بی صدا گریه کرد و پلکاش رو بست.
بعد از چند دقیقه، کسی چند ضربه به در زد.
هان سریع از جاش بلند شد و به سمت در رفت و از توی چشمی به بیرون نگاه کرد.
با دیدن لینو ذوقی کرد و با پشت دستش چشمای خیسش رو پاک کرد در رو سریع باز کرد.
لینو کیسه رو بالا آورد و لبخندی زد.
لینو: رفتم وسایل صبحانه خریدم.
هان بغضش رو قورت داد و لبخند بزرگی زد.
لینو با سرانگشتش، رد اشک رو از گونه ی هان پاک کرد و نوازشش کرد.
لینو: هیی... تازه شروعشه... به این زودیا ولت نمیکنم سنجاب کوچولو.
ضربه آرومی به نوک بینی هان زد و وارد خونه شد و هان با ذوق در خونه رو بست.
*******
امیدوارم از قسمت جدید لذت ببرید قشنگای من
نظرتون رو توی کامنت ها بهم بگید باهم گپ بزنیم
راستی توی پارت بعد به قضیه فلیکس بیشتر اشاره میشه و خیلی چیز های دیگه رو میفهمیم و حالا حالاها ادامه داره
مینسونگ ناناز نیست؟؟؟
هیونلیکسم که....
حمایت و ووت فراموش نشهههههه
برای دانلود پی دی اف تمام فیکشن هام توی چنل تلگرام زیر جوین شید
ایدی چنل: MyStory_RD
آیدی پیج اینستاگرام: YourVoiceSKZ
VOCÊ ESTÁ LENDO
Your Voice | Minsung
Ficção Adolescente" صدای تو " دو سال بود کسی صدای هان رو نشنیده بود. درست بعد از اتفاق تلخی که توی دریا افتاد. یعنی کسی میتونست هان رو نجات بده؟ کاری کنه که دوباره مثل قبل با صدای بلند بخنده؟ کسی میتونست حس زندگی رو به خونه هان برگردونه؟ یا بهتره بگم... کسی منتظر ش...