𝐈... 𝐋𝐨𝐯𝐞... 𝐘𝐨𝐮

86 37 8
                                    

چشماش رو به آرومی باز کرد و نور خورشید چهره اش رو کمی مچاله کرد

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

چشماش رو به آرومی باز کرد و نور خورشید چهره اش رو کمی مچاله کرد.
به دست خواب رفته اش نگاه‌ کرد و به چهره هان که سرش روی بازوش بود خیره شد.
لبخند شیرینی روی لب هاش شکل گرفت و تمام اتفاقات دیشب براش مرور شد.
با احتیاط سرش رو خم کرد و پیشونی هان رو بوسید.
هان نفس عمیقی کشید و به خوابش ادامه داد.
لینو به آرومی دستش رو از زیر سر هان کشید و سرش رو روی بالشت قرار داد.

از روی تخت پایین اومد و با گام‌ های آروم از اتاق خارج شد.
کش و قوصی به بدنش داد و به اطراف خونه نگاهی کرد.
شلوارکی که روی کاناپه بود رو برداشت و بدون باکسر پوشیدش.
به سمت آشپزخونه رفت و به فضای چوبی و پسته ای رنگ دکوراسیونش نگاه کرد.
دستی به کمرش زد و به فکر فرو رفت.
بعد از کمی مکث، وسایل صبحانه رو از یخچال و کابینت بیرون آورد.
توی ماهیتابه رول تخم مرغی درست کرد و روش کمی پیازچه پاچید.
آب پرتقال رو توی دوتا لیوان ریخت و روی میز قرار داد.
میوه هارو حلقه کرد و روی آن ها شکلات ریخت.
نون تست رو آماده کرد و بقیه وسایل رو با حوصله روی میز دیزاین کرد.
با بلند شدن صدای زنگ در، دستاش رو با شلوارکش پاک کرد و به سمت در رفت.
دستش رو روی در قرار داد و یکی از چشماش رو بست.
از داخل چشمی به بیرون نگاه کرد و با دیدن چهره پدرش، تمام بدنش یخ کرد.
دست لرزونش رو روی دستگیره در قرار داد و در رو آهسته باز کرد و با صدای آرومی لب زد.

لینو: سلام...

پدرش با ابروهای گره خورده به چشمای پسرش خیره شد.
لینو کمرش رو صاف کرد و با لحن جدی لب زد.

لینو: من جایی نمیام.

پدرش نیشخند آروم و بی جونی زد و از کنار پسرش رد شد و وارد خونه شد.
دستش رو روی پیشونیش کشید و نگاه غمگینش رو به گوشه ای از خونه دوخت.

_ من خبر دارم که چه بلایی سرت اومده و به تمام وکیل‌هام گفتم دنبال هانا بگردن و شکایت رو ثبت کنن...

نگاهش رو به پسرش داد و صدای مردونه و بمش کمی لرزید.

_ این بار میخوام خودم مراقبت باشم...

لینو سرش رو پایین انداخت و به سمت یخچال رفت.

لینو: براتون یکم آب پرتقال میارم.

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: 19 hours ago ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

Your Voice | MinsungTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang