𝐖𝐚𝐯𝐞𝐬 𝐨𝐟 𝐭𝐡𝐞 𝐬𝐞𝐚

329 66 36
                                    

با بلند شدن صدای موبایلش، از سر میز بلند شد و به هان لبخندی زد.
موبایل رو کنار گوشش قرار داد و صدای هیونجین رو شنید.

لینو: سلام خوبی؟

هیونجین: سلام... ام خوبم... زنگ زدم یه موضوعی رو بهت بگم.

لینو کمی چهره اش گیج و نگران شد، چند قدم از هان فاصله گرفت و دستی به موهاش کشید.

لینو: چیشده؟!

هیونجین کمی مکث کرد و بالاخره حرفش رو زد.

هیونجین: دیروز توی کلاب یه اتفاقی برای فلیکس افتاد... اون... اون حرومزاده بهش نزدیک شد...

لینو ابروهاش توی هم گره خورد و هیونجین با بغضی که توی گلو داشت همه چیز رو توضیح داد.
بعد از چند دقیقه، لینو تماس رو قطع کرد و توی بدنش حس سرما داشت.
هان با نگرانی به سمتش اومد و چند ضربه به شونه اش زد.

لینو دستای هان رو توی دستش گرفت و به چشمای براق و نگرانش خیره شد.

لینو: باید بریم پیش فلیکس.

هان کمی گیج شد و دستای لینو رو کمی فشار داد.

لینو: بیا بریم توی راه بهت توضیح میدم.

هان که نگران تر شده بود، به ناچار قبول کرد و همراه با لینو به سمت خونه هیونجین رفتن.
توی ماشین، لینو همه چیز رو به هان توضیح داد و هان بی صدا گریه کرد.
چرا باید دوستش همچین چیزی رو تجربه کنه؟
چرا هرکی نزدیک اون بود آسیب میدید؟
چقدر تلخه که بهش تجاوز شده ولی دقیق یادش نیست...
چقدر زندگی همشون تلخه...

سرش رو به شیشه کنارش تکیه داد و به خیابون خیره شد.
لینو دستش رو روی پای هان گذاشت و دلداریش داد.
فلیکس تنها خانواده هان بود... چطور میتونست همچین چیزی رو تحمل کنه؟!!
سر انگشتش رو به آرومی روی شیشه کشید و چیزی نوشت.
چیزی که فقط خودش میتونست بخونه و تصور کنه که روی شیشه واقعا نوشته شده.

" خستم"

*********

ماشین رو توی جای خالی در خیابون پارک کرد و از ماشین پیاده شد.
به سمت هان رفت و در رو براش باز کرد.
هان با چهره ای سرخ و غمگین پیاده شد و اولین کاری که کرد، بدنش رو توی آغوش لینو رها کرد و سرش رو به قفسه سینه اش تکیه داد.

لینو نفس عمیقی کشید و موهای ابریشمی هان رو نوازش کرد و به آرومی روی موهاش رو بوسید.

لینو: نگران نباش اون حالش خوبه همه چیز هم مرتبه، منو هیونجین به بقیش رسیدگی میکنیم. باشه سنجاب کوچولو؟

Your Voice | MinsungDonde viven las historias. Descúbrelo ahora