هان کمی کوله اش رو روی دوشش جا به جا کرد و به صحبت های فلیکس راجب ديروز توی کلاب، گوش داد.
فلیکس بعد از اینکه ماجرا رو کامل تعریف کرد، نفس عمیقی کشید و به پاهاش خیره شد.فلیکس: آره خلاصه دیروز اینجوری شد.
هان دستش رو روی شونه فلیکس انداخت و سعی کرد دلداریش بده.
هان دفترچه اش رو دستش گرفت و مداد رو روش حرکت داد." نگرانی که هیونجین اذیتت کنه؟ "
فلیکس کمی فکر کرد و چهره اش غمگین شد.
فلیکس: بیخیال هان، هیچکس دلش نمیخواد یه پسر فقیر رو اذیت کنه. دور اون پر از دخترها و پسرهای رنگی رنگیه.
فلیکس مکثی کرد و با لحن آرومی لب زد.
فلیکس: من خاکستریم هیچکس رنگ خاکستری رو نمیخواد.
هان ابروهاش توی هم گره خورد و با چهره ای عصبی به دوستش نگاه کرد و با مداد توی دستش، ضربه ای به پشت گردنش زد.
فلیکس تا خواست اعتراضی بکنه، ماشین قرمز رنگ آشنایی به چشمش خورد.
نگاه کنجکاو و براق فلیکس به سمت ماشین رفت و همون لحظه با هیونجین چشم تو چشم شد.
هیونجین که پشت فرمون بود، کمی عینکش رو پایین داد و چشمکی به فلیکس زد.
خون توی گونه های فلیکس منجمد شد و هان دستش رو جلوی صورت فلیکس تکون داد.
هان وقتی دید فلیکس همچنان به چیزی خیره شده، نگاهش رو دنبال کرد و لینو رو توی ماشین دید.
لب هاش رو روی هم فشار داد و با چهره ای خجالت زده به لینو نگاه کرد.
لینو مثل همیشه چشماش رو بسته بود و متوجه حضور هان نشد.
ماشین از کنارشون رد شد و گونه های جفتشون سرخ رنگ شد.
فلیکس بالاخره به خودش اومد و به هان نگاهی کرد. با دیدن گونه های هان، خنده ای کرد و با انگشتش به گونه های هان اشاره کرد.فلیکس: واو چقدر سرخ شدییی. نکنه چون لینو رو دیدی؟؟
هان با چهره ای پوکر به گونه های فلیکس نگاه کرد و روی برگه چیزی نوشت.
دفترچه رو جلوی صورت فلیکس گرفت و وقتی فلیکس نوشته رو خوند، هان انگشت وسطش رو بهش نشون داد." خودت که سرخ تر شدی بچ"
هان توی حیاط قدم زد و به سمت کلاس رفت، فلیکس پشت سرش دویید و دستش رو روی شونه هاش انداخت.
فلیکس: جدیدا خیلی خشن شدیاااا.
*********
هان و فلیکس وارد کلاس شدن و روی صندلی هاشون نشستن.
فلیکس کتابش رو از کوله اش درآورد و همون لحظه فردی کنارش ایستاد.
فلیکس نگاهش رو به سمت بالا برد و با دیدن چهره لینو، لبخندی زد.فلیکس: اوه صبح بخیر.
لینو سری برای فلیکس خم کرد و لبخندی زد.
لینو: صبح بخیر میشه امروز هم جامون رو عوض کنیم؟
فلیکس سوالی هان رو نگاه کرد و هان نگاهش رو ازشون دزدید و به پنجره کنارش خیره شد.
فلیکس کمی مکث کرد و کتاب و کوله اش رو برداشت و به سمت صندلی لینو رفت.
لینو با خوشحالی روی صندلی نشست و به نیم رخ هان نگاه کرد.
چرا چشماش رنگ غم داشت؟!
لینو کمی نزدیک تر شد و با صدای آرومی لب زد.
ESTÁS LEYENDO
Your Voice | Minsung
Novela Juvenil" صدای تو " دو سال بود کسی صدای هان رو نشنیده بود. درست بعد از اتفاق تلخی که توی دریا افتاد. یعنی کسی میتونست هان رو نجات بده؟ کاری کنه که دوباره مثل قبل با صدای بلند بخنده؟ کسی میتونست حس زندگی رو به خونه هان برگردونه؟ یا بهتره بگم... کسی منتظر ش...