Part (15)

33 5 7
                                    

همین الان ک دارین میخونین ووت بدین...

هنوز ک ندادی🤨

تا وت ندی نمی نویسما...

هوفففف



از روی حوله ی تن پوشش کمرشو نوازش میکرد و با این لمسا باعث میشد نفس پسر کوچیکتر بند بیاد. تهیونگ میتونست از یقه ی شل شده ی جونگکوک دید کمی به سینه و شکمش داشته باشه. اون پسر کوچولو بدجوری بدن خودشو قرمز کرده بود.

"م_...‌من خیلی معذبم... آخه...آخه حتی باکسرم ندارم... و نشستم رو پاهات"

بعد اینکه فهمید فکرش رو بلند بلند گفته دستش رو جلو دهنش گذاشت و با چشمایه درشت شده ش به تهیونگ نگاه کرد.

"نشنیدش بگیر.... تروخداا"

با شنیدن این حرف دیگه نتونست خنده اش رو کنترل کنه و صداش کل اتاق رو پر کرد.
وهرچی خنده اش طولانی تر میشد این گونه های جونگکوک بود ک رفته رفته شکل گوجه میگرفت.

تهیونگ هرچی بیشتر به اتفاقاتی ک افتاده فکر میکرد بیشتر متوجه احساس هایی ناشناخته داخل قلبش به پسرک داخل آغوشش میشد.
عصبانی شدن بیش از حدش بخاطر دیدن جونگکوک تو اون وضعیت. فشرده شدن قلبش فقط بخاطر دیدن اشک هاش. کورس بستن ضربان قلبش بخاطر حس کردن نگاه خیره ی جونگکوک روش . احساس تنهایی کردن صرفا برای اینکه جونگکوک بهش بی توجه. این احساساتی ک داشت تجربش میکرد به این موضوع ک به پسرک مو فندقی علاقه داره دامن میزد. و این وابستگی ها اون رو مثل یه پسر نو جوون ک تا بحال هیچ تجربه ای تو عشق نداشته میکرد.

جونگکوک رو مثل یه بچه ی ۳ ساله از زیر بغلش گرفت و اون رو کنارش رو تخت گذاشت و خودش هم ب سمت در حرکت کرد و از اتاق خارج شد. با اولین قدمی ک برداشت پاش ب چیز نرمی برخورد کرد.
با بهت به پایین نگاه کرد و با دیدن گوله پشم سفید خاکستری تعجبش دوچندان شد.
آروم روی زانوهاش خم شد تا دید بهتری به اون موجود داشته باشه. همونطور ک داشت با دقت نگاهش میکرد آروم با سر انگشتش لمسش کرد.‌ با یکدفعه تکون خوردنش با بهت عقب رفت و با باسن رو زمین افتاد.

" آووخ... این دیگه چیه؟ شت این ی خرگوشه؟"

جونگکوک برای اولین بار تو امروز لبخندی واقعی رو لبش جا خش کرد. از پشت در اتاق با صدای بلند ک ب گوش تهیونگ برسه گفت:

"عاره خرگوشه... اسمش گوکیه و تقریبا دو سالشه... تازه پسره... موقعی ک میخوابه اصلا نمیتونی تشخیص بدی حیوونه یا یه گوله کاموای پشمی."

"واووو"

این رو گفت و مثل فردی از جاش بلند شد و ب راهش ادامه داد ک انگار کسی ک از ترس افتاده بود زمین اون نبوده.

****

بعد از عوض کردن لباس هاش بدون توجه به نم دار بودن بیش از حد موهاش از اتاق بیرون اومد... میتونست بدترین روز عمرش رو ب امروز اختصاص بده.

Tell me the meaning of love:#Vkook #Yoonmin #NamjinDonde viven las historias. Descúbrelo ahora