part(17)

25 4 12
                                    

و اون لحظه تهیونگ به خلسه فرو رفت... مطمئن بود اگه هر کس دیگه ایی همچین چیزی بش میگفت به تخمشم نبود... شاید فکر کنید این جمله فقط ی کصشر ساده‌س ولی این موضوع تا قبل از اینکه کراشت به زبون بیارتش صدق میکرد. عاره  ' کراش ' تصوراتی که بعد شنیدن این کلمه اغلبتون تو ذهنتونه همیشه ' حوس '  بوده. و خب حس تهیونگم هم همین بوده اونم از نوع زود گذرش.

((ذارتتتت تهیونگ شی))

بعد درک حرفی که شنید با چشم هایی تیره که هیچی رو نمیشد ازشون فهمید با خشم به جونگکوک خیره شد . چطور میتونست همچین چیزی بگه؟

و این هم قابل ذکره که جونگکوک بلافاصله پشیمون شد. چون محض رضای فاک کدوم آدم سالم‌ عقلی از کسی کتک میخوره که باهاش همدسته؟ اصلا مگه طرف کرم داره که همچین گوه بی مصرفی بخوره؟

در لحظه خونش به جوش اومد. شاید حرف چندان مهمی زده نشده باشه ولی بهرحال توسط جونگکوک بیان شده.

"تو واقعا پیش خودت فکر کردی کی هستی؟ خاطر خاتم یا شدم الاف تو که بیام ادای قهرمانارو دربیارم که جذبم شی؟ خیلی رقت انگیزی.  تو... تو... آه واقعا که"

احساساتی مث پنیک با وجود پسر کوچیکتر به اسم جونگکوک تغییر میکرد.
با ناباوری بهش خیره شد.
خیلی سعی کرد جلوی فرود اومدن اشک های سمجش رو بگیره ولی کی گفته همه چی قراره وفق مراد جونگکوک پیش بره؟

به تهیونگ که حالا سر پا ایستاده بود نگاهی انداخت. آره تهیونگ راست میگفت... جونگکوک کی بود؟ یه پسر معمولیه دبیرستانی که پدرش ورشکست و برادرش هم کارمند شرکت مرد روبه روشه... تهیونگ راست میگفت... فکر میکرد کیه؟ از همون اولم نباید امیدی به رابطه ی معمولی و دوستانشون می بود. سرش رو پایین گرفت و اجازه داد اشک هاش روی پاش فرود بیان.
میتونست قسم بخوره اینجور گریه کردن جونگکوک و مظلومانه و بی صدا اشک ریختنش به تنهایی میتونست از پا درش بیاره.
پسر بزرگتر قبل از رفتنش تنها کلمه ی 'متاسفم' رو به زبون اوورد و با برداشتن تی شرت طوسی رنگش که جونگکوک براش کنار گذاشته بود از اتاق خارج شد. به معنای واقعی کلمه گند زده بود. تو این مدتی که با جونگکوک آشنا شده بود فقط تونسته بود فقط قلب پسرک و بشکنه و هربار با قیافه ی غم زده و نا امید پسر رو‌به‌رو شه. ولی هردفعه جونگکوک میبخشیدش... البته اینطور فکر میکرد... قیافه ی مهربون جونگکوک جوری بود  که حتی با دیدنش  میتونستی *بخشنده گی* رو ازش تشخیص بده.
اون بابت کاری که برای جونگکوک و نجات دادنش کرده هیچ منتی نمیزاشت چون این رو مغز و قلبش دستور داده بودن و هیچ درخواست کمکی از طرف جونگکوک نبود.

فشار اتفاقایی که تو آپارتمان نامکوک افتاده بود ،درد وحشت ناک سر و بازوش ، مقدار خون زیادی ک ازت دست داده بود و از همه مهم تر حرفی که جونگکوک بیان کرد... همه ی اینا به عصبانیت یکدفعه و بیش از حدش دامن میزد.

Você leu todos os capítulos publicados.

⏰ Última atualização: Sep 24 ⏰

Adicione esta história à sua Biblioteca e seja notificado quando novos capítulos chegarem!

Tell me the meaning of love:#Vkook #Yoonmin #NamjinOnde histórias criam vida. Descubra agora