part 3 👾
جثه ی ریزش روی تخت بزرگش وول میخورد...
بخاطر اتفاق شوکه کننده و در عین حال شیرین چندساعت پیش قدرت بستن چشم هاش رو نداشت چراکه ذهنش نه تنها از تصویر تیره ی
بوسه اش با دراکو پر بود بلکه از چراهای بی جوابی هم پر بود. حسابی بی طاقت بود.
آرامشش سلب شده بود .
احساس گرمای شدیدی زیر پوستش میکرد...
پاهای کوتاهش رو از لبه ی تخت آویزون کرد و تکون داد
ناخوداگاه دست هاش رو بالا اورد و با انگشت های مینیاتوریش لب هاش رو لمس کرد ، لمسی که باعث شد ردی از گلبرگ های رز سرخ مهمون گونه هاش بشن.
لبش رو که به لبخندی نامحسوس باز شده بودو گاز گرفت و بعد از قدم برداشتنش به سمت پنجره و با شتاب باز کردنش وارد بالکن شد... عمیق هوای خنک شب رو نفس کشید و اجازه داد باد با موهای لخت بلوطیش عشق بازی کنه..
با اینکه بخاطر لخت بودن پاهاش کمی احساس سرما میکرد اما حال خوبی داشت بخصوص از دیدن منظره ی زیبای روبه روش که محوطه ی پر درخت و سنگفرش شده ی عمارت در قاب آسمون تیره و پرستاره ی شب بود
پس مقاومت کرد و با تکیه دادن دست هاش روی میله پیش روش مشغول زمزمه کردن آواز شد...
یه فرشته ی کوچولو با پوست برفی که لباس کوتاه و سفید رنگی تا بالای رون های تپلش به تن داشت... موهای خوش رنگی که از دور برق میزدن و بخاطر نسیم شبانگاهی در حال رقصیدن به هر جهت بودن
لب های باریکی که مثل ماهی برای خوندن باز و بسته میشدن و باسن خواستنیش که بخاطر خم شدنش حسابی توی چشم بود...
این تصویری بود که یک جفت چشم حریصانه از فاصله ی نه چندان دور در حال دیدنش بود. دراکو مالفوی سیگار به دست درحالیکه هر چند ثانیه یک بار کامی از دود میگرفت به هریه فریبنده خیره بود....
وقتی برای هواخوری به بالکن اومده بود با چرخش سرش متوجه اش شده بود و ناخودآگاه مسخ زیبایی هاش...
سیگارش رو خاموش کرد که اینکارش همزمان با صاف ایستادن هری شد...دراکو کنجاوانه نگاهش کرد...
انگار هری سردش شده بود چون دست هاش رو دور خودش پیچید و به سرعت داخل اتاقش دوید.... دراکو با پوزخند لعنتی به هوا فرستادالبته آنچنان رفتن هری مهم نبود چون اون براش خواب های زیادی دیده بود!
.......
دراکو با متانت تکه ای از میوه اش رو برید و با چنگال به لب هاش نزدیک کرد و همزمان با نگاهش از نوک پا تا ریشه ی موهای آخرین شخصی که درحال نشستن پشت میز صبحانه بود رو از نظر گذروند...
رون رد نگاه خیره ی برادرش رو گرفت و با رسیدن به هری نتونست نیشخندش رو پنهان کنه...
اوپس ! پس طعمه ی جدید دراکو اون پسر بچه که از قضا یجورایی برادرشون محسوب میشد بود...دراکو قطعا احمق بود!
انتخاب این بارش زیاده روی بود هرچند این نظر منفی رون بود.
درکل اون با برادر بزرگترش کاری نداشت...دراکو هرکاری که میکرد درآخر خودش مسئول عواقب خوب و یا بدش بود پس رون بخودش اجازه ی دخالت نمیداد و نظراتش به حرف های مغزش محدود بودن.
"متوجه شدم تو عاشق طمع توت فرنگی هستی..گفتم برات کیک توت فرنگی درست کنن...کمی ازش امتحان نمیکنی؟"
این صدای نارسیسا بود که شکننده ی سکوت حاکم بر فضا شد.
لوسیوس در تایید همسرش بعد از جدا کردن فنجون چای از لبش گفت" سعی کن صبحونه رو خیلی خوب بخوری ...این یه وعده ی مهم غذاییه پسرم..بخصوص برای تو که در حال رشدی"
هری با چشم های ممنونش به پدر و مادر جدیدش نگاهی کوتاه انداخت و با صدای آرومی لب زد: "چشم" !
اطاعت هری باعث شد تا دراکو نفس عمیقی بکشه ...
کلمه ی درحال رشدی که از دهن لوسیوس خارج شده بود باعث شده بود تا دراکو بی طاقت بشه...
لعنت ! اون کلمه فقط برای دراکو یک معنی داشت که هری در دوره ی بلوغ به سر میبره و هنوز بزرگ نشده..و قطعا هم بزرگ نشده بود چون دراکو که مثل گرگی طعمه دیده بود میتونست به راحتی از بوسه کوتاه بینشون که دیشب رخ داده بود تشخیص بده که اون پاپی چقدر بکر و دست نخوردس