part 1 🥶💙

404 41 31
                                    

part 1👾

شاید دقیقا از اولین باری که دیدمش ازش خوشم اومد اون قد کشیده ای داشت هیکلی روفرم و بی نقص نگاه هایی سرد و رفتارهای مرموز که منو برای شناخت بیشترش کنجکاو میکردن ...اون یه مجسمه ی یخی و جذاب بود... صورت سفیدی داشت و بینی کشیدش و لب هایی که به چهرش میومد و از طرفی چشم های آبی و سردش که سرما رو به تک تک سلول های بدنم تزریق میکردن ...موهای نقره ای و طلایی رنگش و استایل بینظرش. اون مرد همه چیز تموم دراکو مالفوی بود... پسر ارشد خاندان معروف و صد البته اصیل و محبوب در نیویورک...

و من هری مالفوی۱۷ ساله جزئی از خیرخواهی هاشون
بودم
من کسی بودم که این خانواده بعد از جشن فارغ تحصیلی هاگوارتز به سرپرستی گرفته بودن و نزاشته بودن باز به اون خونه نفرین شده‌ی خاله و شوهر خالم برگردم یا در واقع باید بگم از یه جهنم به یه جهنم بزرگتر که خودشون ساخته بودن اورده بودنش

"جناب مافوی اجازه هست بیام داخل؟"

بیا داخل هرماینی "

هرماینی درواقع تنها کسی بود که دوست واقعیه من بود و پیشش احساس راحتی میکردم و خانواده مالفوی وقتی دیدن که توی هاگوارتز با اون خیلی راحتم و با اون بیشتر لبخند روی لبام میاد تصمیم گرفتن اونو به عنوان همراه من استخدامش کنن توی عمارتشون برای راحتیه من


"امروز اقای سیناروس مالفوی عموی کوچیکتون برای سر زدن به جناب مالفوی بزرگ به اینجا میان ...بهتره برای یه دورهمی کوتاه اماده بشین"

وقتی با ناراحتی نگاهش کردم خودش همه چیو فهمید

"ببخشید هری اخه هنوز عادت نکردم به راحت حرف زدن

و شرو کرد به بازی کردن با انگشتاش و سرشو پایین انداخت
دستمو زیر چونش بردم و بالا اوردم و مجبورش کردم که بهم نگاه کنه

"اشکالی نداره هرماینی ولی سعیتو بکن باهام راحت باشی مثل گذشته چیزی عوض نشده تو هنوزم دوسته منی اینو یادت باشه
و با دیدن لبخندش لبخند بزرگی تحویلش دادم و محکم بغلش کردم
و بغل گوشش لب زدم

"نشنیدم بگی باشه
"باشه هری باشهه

چن دقیقه بعد جلوی کمدم بودیم و با هم فکری هرماینی درحال انتخاب یک لباس مناسب برای این مهمونی بودیم 

بعد از یه دوش کوچیکی که گرفتم لباسمو به تن کردم و جلوی ایینه به خودم نگاه کردم و کلی قربون صدقه خودم رفتم و هرماینی و صدا زدم که بیاد داخل اتاق و نظر بده
هرماینی انگشتشو به عنوان لایک بالا اورد و ادامه داد

"عالی شدی هریییی مطمعنم تو این دور همی چشم همه با دیدنت در میاد

با تعریفاش لپام گل انداخت و جلوی لبخندمو گرفتم

"باشه باشه اینجوری ازم تعریف نکن خجالت میکشم

به سمت پله ها قدم برداشتیم که اینکار با باز شدن در اتاق دراکو و
بیرون اومدنش همزمان شد. لعنت بهش...بینهایت جذاب و یا شاید سکسی شده بود...
جلو اومد...بوی عطر تند و سردش کل هوا رو پر کرد...
به رسم ادب تعظیم کوتاهی کردم و بی توجه بهش پله ی اول رو پایین رفتم

"تو که تعظیم کردن رو خوب بلدی"

متوقف شدم که نزدیکم شد و با شدت منو به سمت مخالف پرت کرد و ادامه داد:

"بهتره اینم یاد بگیری که در برابر من گستاخی نکنی که زودتر پایین بری"

طبق معمول رفتار بی رحمانه و ازار دهندش رو روم پیاده کرد

بلند شدم که مجددا با هل دادن سینم پرتم کرد و باعث شد روی پله ها ولو شم

پایین اومد و از کنارم رد شد و با لگدی که بهم زد... و اون نگاه تحقیرانش حس کردم که هیچی نیستم...

با رفتنش هرماینی با وحشت به سمتم تقریبا دویید و اروم بلندم کرد بااینکه بدنم خیلی درد گرفته بود اما خودمو جمع کردم

"حالت خوبه ؟!میخوای دکتر خبر کنم؟ این پسره‌ی عوضیه از خود راضی از جونت چی میخواد اه کاش میتونستم جلوش در بیام

"خوبم هرماینی فقط کمکم کن خودمو مرتب کنم و بریم پایین و این فکرارو از سرت بریز دور چون اگه عملیشون کنی اخرین باری میشه که ما همو میبینیم و نمیدونم چه بلایی سرت بیارن و من اینو نمیخوام فهمیدی؟
"اوهوم هری فهمیدم

و به زور لبخندی زد

" درد داشتم....هم توی قلبم و هم جسم پرت شده ام اما من باید خودمو قوی نشون میدادم...

درحالیکه پله هارو پایین میرفتم پرسیدم

"ظاهرم که خراب نشده؟" ! با مهربونی نگام کرد:

"در حال حاضر شما فوق العاده زیبایین جناب مالفوی

چشم غره ای بهش رفتم که با شیطنت شرو کرد به خندیدن که منم به خنده افتادم و به کل دردمو فراموش کردم


بالاخره به سالن بزرگ و لوکس پذیرایی رسیدیم...محیطی که با کفپوش های سفید و کاغذ دیواری های ترکیب شده از طلایی و مشکی بی شباهت به قصر نبود...

با رسیدن به جمع فعلا چهارده نفره ی روبه روم تعظیم کردم... لبخند و نگاه های پر تحسینشون رو براحتی حس میکردم... لوسیوس و نارسیسا صاحبان اصلی عمارت خیلی دوستم داشتن و من برای لوس کردن خودم پیششون هیچ مشکلی نداشتم چون اونا فقط لبخند میزدن و برای خوشحال کردنم هرکاری میکردن.... لوسیوس پدر دراکو و رون بود. نارسیسا زنی زیبا بود و تنها مادر رون که بعد از مرگ مادر دراکو به همسری آقای لوسیوس دراومده بود و رون تک پسرش بود.

"خیلی خواستنی شدی هری "

نظر و کامنت یادتون نرههههه وقتی لایکا به ده رسید پارت بعدیو میزارمممم🫂

تسخیر قلب یخیUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum