با دو مسیر پله ها تا در خروجی رو طی کرد و با خروج
از کلاس گیتار مشتاقانه به جایگاهی که همیشه آقای چویی راننده اش می ایستاد نگاه کرد که با دیدن لامبورگینی سفید رنگی که متعلق به دراکو بود جون از پاهاش رفت! برادرناتنیش اومده بود دنبالش...و هری همزمان چند حس عجیب داشت...هم از توجه دراکو حال خوبی داشت و هم حس بد از اینکه با دوس نگرفتن مجبور به خرید در وست فیلد لوکس میشه!دراکو وقتی مکث هری رو دید از ماشین پیاده شد و برداشتن اولین قدمش با از حرکت افتادن قلب و هوش تمام دانش آموزها همراه شد
دراکو با جین و تیشرت مشکی گشاد و ساعت میلیونی دستش و موهایی که با مهارت رو به بالا هدایت شده بودن بین جمع ساده ی دانش اموزها مثل ستاره میدرخشید و نگاه خیره ی دختر و پسرا از روش برداشته نمیشد
وقتی قدم های دراکو مالفوی جذاب جلوی هری متوقف شدن نگاه پرسوال و حسرت بار بقیه رو به همراه آورد
هری هول بود و سلامش رو خورد
انتظار پیاده شدن دراکو رو نداشت فکر میکرد که مشتاق نیست خودش رو در سطح دانش آموزا پایین بیاره اما حالا خلافش بهش ثابت شده بود."چطوری بچه کوچولو ؟"
دراکو عینکش رو دراورد و دستش رو به نشانه ی احوال پرسی جلوی هری قرار داد..
نمایان شدن صورت بی نقصش هیاهویی تازه در جمعیت به راه انداخت
هری دست ظریفش رو در دست بزرگ دراکو قرار داد:"برادر !فکر نمیکردم بیایی دنبالم"
"حالا که اومدم"
فقط چند دقیقه طول کشیده بود تا به مرکز خرید موردنظرشون برسن... هری با شگفتی به اون مکان فوق العاده خیره بود و دلش میخواست همه ی لباس ها عروسک ها و هرچی که اونجا هست رو بخره!
با حواس پرتی راه میرفت و برادرناتنیش تقریبا درحال دویدن دنبالش بود..
اگر قرار بود همینطور پیش برن دراکو زود خسته میشد پس با صدای نسبتا بلندی تذکر داد:"بیا اینجا کوچولو ! با من راه برو"
هری با لبخند ایستاد تا دراکو بهش برسه...تازه متوجه شده بود که چقدر احمقانه رفتار کرده...
سکوت کرد و قدم هاش رو هماهنگ با ارباب مغرور برداشت..
دوست داشت کمی تنقلات بخوره اما روش نمیشد تقاضا کنه..بااینکه پول همراه خودش داشت اما شجاعت اینکه بخواد از دراکو اجازه بگیره رو نداشت.
"دنبالم بیا"
هری از افکار مربوط به شکمش بیرون اومد و دنبال دراکو وارد یکی از شعبه های برند موردعلاقش شد
دختری زیبا و بلوند با دیدن دراکو با تعجب و خوشحالی به سمتش اومد
قامت و اندام کشیده ی دختر میون کت و شلوار توسی رنگش خیره کننده بودن