هری با اضطراب زیادی قدم هاش رو در طول اتاق بزرگش
میچرخوند و گه گاه از استرس انگشت اشارش رو میخورد!
وقتی تحریک شده توی باغ رها شده بود و اون پیشنهاد رو از دراکو شنیده بود با اینکه دلش میخواست به اتاق برادر ناتنیش بره اما فکر اینکه به این زودی وا دادنش احمقانه به نظر میرسه قدم هاش رو به سمت حمام کشونده بود!بعد از دوشی کوتاه و راحت شدن از دردسری که برادرناتنیش براش درست کرده بود حالا نمیدونست که باید چیکار کنه....
اگه ببینتش چطور باید باهاش رو به رو بشه و بهش چی بگه....دلش میخواست که با دراکو تو رابطه ی مجهولشون پیش بره اما حس شرم و هزاران تردید دیگه مانعش شده بودن
فکر کرد و فکر کرد و در نهایت این به ذهنش اومد که اگه برادرناتنیش بازخواستش کرد فقط حقیقت رو بهش بگه و خودش رو راحت کنهبا همین تصمیم بیرون رفت تا قبل از آماده شدن شام کمی با نارسیسا و لوسیوس وقت بگذرونه.
وقتی به سالن پذیرایی رسید نگاه مشتاق و پر مهر پدر و مادر جدیدش
بهش معطوف شد و دلیلی شد تا با متانت سرش رو پایین بندازه و سلام کنه...بعد از شنیدن جواب سلامش کنار نارسیسا جا گرفت.
مادر جدیدش لیوانی شیر گرم جلوش قرار داد:
"همه چیز روبه راهه؟
به چیزی احتیاج نداری عزیزم؟"هری آهسته مقداری شیر نوشید و جواب دادنش کلید خوردنی شد برای مکالمه ای ده دقیقه ای درباره ی درس و مدرسه ماگلیش....
وقتی برای شام صدا شدن دراکو هم به جمعشون پیوست و نگاه سردش و پوزخند تلخش هری رو نشونه گرفت.
مرد مغرور عصبی و ناراضی بنظر میرسید و وقتی روبه روی هری جا گرفت...پسر کوچیکتر حس کرد قلبش از دیدن دراکو گند اخلاق مثل قبل نمیزنه.
انگشت هاش رو دور چنگال سفت کرد و مشغول خوردن شد...
خوراک گوشت مورد علاقه اش بخاطر رفتار دراکو مزه ی زهر گرفته بود!
برای رها شدن از وضعیت جهنمی که درش بود به سرعت غذاش رو تموم کرد و درحالیکه اصلا نفهمیده بود چی خورده با تشکری کوتاه بی توجه به نگاه خیره و پر تمسخر دراکو از جمع دور شد.به اتاقش نرفت...نیاز داشت کمی هوا بخوره و راه بره پس قدم هاش رو به سمت بیرون کشوند...
قلبش تند میزد....بخاطر رفتار سرد برادرناتنیش حس ضعف داشت....انگار که تحمل ناملایمتی از جانبش رو نداشت... به ساعت دور مچش که هدیه ی هرمیون بود نگاه کرد و با هوفی تصمیم گرفت به اتاقش بره و زودتر از معمول بخوابه تا فردا سرحال باشه اما به محض اینکه پاش رو داخل گذاشت با قرار گرفتن دستی جلوی دهنش و بعد بسته شدن دستش فهمید که گیر افتاده
دراکو لب هاش رو محکم به گوش نرم هری کشید و با لحن پر حرصی گفت:
"فکر کنم یکم باهم کار داریم کوچولو" !