برخورد لب های نرم دراکو با جای جای پوستش...پیچش دلش.... انگشت های بلند دراکو لغزون روی تنش....داغی وجودش... حرف های سکسی دراکو کنار گوشش...خاموش شدن چراغ عقلش... بازی زبون دراکو داخل دهانش...بریده شدن نفسش..

با دستی که روی شونه اش نشست از تصورات خیسش درباره ی برادر ناتنیش بیرون اومد و لب های حریص باز شده اش رو بست و به سرعت به سمت صاحب دست برگشت:"ویکتور !منو ترسوندی" !... پسری که ویکتور خطاب شده بود بیخیال آدامسش رو بعد از باد کردن ترکوند و گفت:
"هرچقدر صدات میزدم جواب نمیدادی... به چی فکر میکردی که با دهن باز تند و تند نفس میکشیدی و هر چند ثانیه یک بار لباتو لیس میزدی؟"
هری با چشم های گرد که بخاطر ترس از ضایع بازیش بود به کف دستش نگاه کرد و سعی کرد عادی برخورد کنه:
"عاااام هیچی...هیچی...زود کارتو بگو میخوام برم دستشویی" !
ویکتور نیشخندی زد و به جلو خم شد:
"کتابت رو برات پس اوردم و وقتی تو هپروت بودی توی کیفت گذاشتم"هری حسابی از اینکه ویکتور جوری رفتار میکنه که انگار فکرش رو خونده کلافه شده بود پس از صندلیش بلند شد و بعد از تشکری سریع از کلاس خارج شد و پله هارو تند تند تا حیاط پایین رفت.
با رسیدن به فضای باز نفس عمیقی کشید و شروع به قدم زدن کردن....دیشب دراکو مالفوی دریایی از لذت رو بهش تقدیم کرده بود....
مجنون و بیهوشش کرده بود...اون ارضا شده بود!
و حتی الانم با تصور تن لختش زیر اندام ورزیده ی دراکو زیر دلش پیچ میخورد!صبح وقتی از خواب نازش دل کنده بود متوجه شده بود که لباس خواب لیمویی رنگی که دراکو براش خریده بود تنش شده...
بعد از دیدن نامه ی کوچیکی روی میز تحریرش فهمیده بود که برادر ناتنیش لباس تنش کرده و کمی تو خواب نگاهش کرده و رفته!زمانی که برای صرف وعده ی صبحگاهیش به نارسیسا و لوسیوس پیوسته بود مرد مغرور رو ندیده بود و این رو یک خوش شانسی به حساب اورد چون خجالت میکشید بخاطر بی شرمی دیشبش باهاش به این زودی روبه رو بشه.
افکارش رو پس زد تا برای خوردن ساندویچش به کلاس برگرده اما با دیدن ریک که قدم های ارومش رو درحالیکه سرش به زیره به
سمت پله ها میکشونه با دو خودش رو بهش رسوند.
ریک با تعجب سر بالا اورد اما با دیدن چهره ی فرشته گونه ی دوستش لبخندی زد و گفت:"هی هری...خوبی؟"
هری اصلا توجه نکرد چی شنیده... فقط مسخ ریکی بود که با موهای تازه رنگ کردش چقدر خوب بنظر میرسه...
نگاهش رو پایین تر اورد... دوست عزیزش مثل همیشه عالی بود!
هری خیلی دوست داشت بتونه مثل ریک تیپ بزنه و خوب بنظر برسه.اون پسر برنز و قدبلند همیشه مرتب و خوش پوش بود...طوری که از چند متر فاصله هم مشخص بود که چقدر بخودش رسیده!
اون دو دوست در ظاهر دقیقا نقطه ی مقابل هم بودن.