حس کرد خوابه و یا توهم زده اما درد وحشتناکی که حس میکرد و جمله ی دراکو اثبات واقعی بودن اون تو دهنی شدن.
دراکو زیادی ترسناک شده بود..
پسرک درد سنگینی توی قلب کوچولوش حس میکرد و هیچ تصوری از اینکه قراره چه بلایی سرش بیاد و دعواشون چطور پیش میره نداشت.
نگاه کنجکاوش رو به دختر زیبای کنار دستش دوخت که نیمه هوشیار با یک لبخند احمقانه به بیرون زل زده بود...یعنی هیچ ترس و سوالی بابت تنها بودنش با دو تا پسر نداشت؟؟
شاید چون بد مست بود و یااینکه اولین بارش بود ، انقدر از دنیا غافل شده بود.زیر چشمی به مرد مغرور نگاه کرد که با چهره ای برزخی به دست های توهم گره خوردش که روی زانوهاش قرار داشتن چشم دوخته بود و نفس هایی که نشون از خشمش داشتن میکشید.
این تصویر باعث شد تا استرس به وجودش سرازیر بشه و نبضش تند بزنه!!دراکو یک پسر همه چیز تمام بود....قطعا یک ایده آل بین مردهایی بود که هری تا بحال باهاشون برخورد کرده بود و خب چنین آدم جذاب و خیره کننده ای بین تمام کُشته و مرده های اطرافش اونو انتخاب کرده بود ولی هری با شیطنت احمقانه اش ناامیدش کرده بود و این حقیقت براش ترسناک بود. به این فکر نمیکرد که رابطه با برادرش...با پسر ارشد خانواده ای که
بهش پناه دادن چقدر فاجعه و زشته!!به این فکر میکرد که نباید مردی که همه میخوانش اما برای اونه رو از دست بده
هری ۱۷ ساله زیادی تک بُعدی به این رابطه نگاه میکرد....شاید کلا آدمی تک بعدی بود و یا شاید بخاطر شرایط احساسی و سنیش اینطوری بود ...که در هرصورت این ویژگی به ضررش تموم میشد چون اون جز دراکو چیزی نمیدید و نمیخواست و این دلیل بستن چشم هاش روی خیلی از واقعیت ها میشد.
بعد از ۲۰ دقیقه ی جهنمی به خونه ی ناآشنایی رسیدن که حیاط سرسبز و بزرگی داشت و این باعث شده بود هر همسایه با بغلیش فاصله ی زیادی داشته باشه.
پسر بزرگتر به ربکا کمک کرد پیاده شه و با لحن بدی به هری دستور داد تا دنبالشون بره.
هری مثل پاپی که از جانب صاحبش رونده شده ، پشت دراکو راه میرفت و هیچ توجه ای به اطرافش نداشت تااینکه به یک اتاق در طبقه ی دوم رسیدن.
مرد مغرور درو باز کرد و پسرک رو هل داد داخل....سقف زیادی بلند اتاق و زرق و برق کوره کننده ی اون فضا توجه هری رو جلب کردن هر چند خیلی طول نکشید که دهن بازش بسته بشه!
الان زمان حسابرسی بود!
حالا زمان شروع بازی بود!دراکو مشکی پوش که خوش قیافه تر از هروقت دیگه ای بنظر
میرسید کتش رو از تن خارج کرد و
ربکا رو روی تخت دراز کش کرد.
هری هم فاصله زیادی باهاشون نداشت و با گیجی و اضطراب نظاره گرشون بود
بنظر میرسید باربی در مرز بیهوش شدن قرار داره...چون بلند حرف نمیزد و چشم های زیباش هم نیمه باز بودن و لب هاش بیخودی تکون میخوردن...انگار که دخترک توهم زده بود!