چند ساعتی از حمومش با دراکو و بازی لب هاشون گذشته بود و حالا هری با تیشرت گشاد دراکو تمیز و مرتب توی اتاقش بود...
ذهنش دور اتفاقات داخل وان درحال گشت و گذار بود..
دراکو بعد از ور رفتن های ریز باهاش هری رو شسته بود و بعد از پوشوندن لباس به تنش تنها یک جمله ی دستوری به زبون آورده بود..."فردا آماده باش باهم به وست فیلد میریم"
نفس عمیقی کشید و هوای تازه ی اتاق رو به وجودش برد و از حس خوبی پر شد.
لبخند کمرنگی زد و لب هاش رو لمس کرد..
لعنتی هم چنان داغ بود!هری از فکر حرکات بی طاقت دراکو برای کام گرفتن از لب هاش و اون بوسه ی حرفه ای نفسش به شماره افتاد... میخواست...دوباره و دوباره اون حس لعنتی و لب بازی رو برای ارضای خواسته روح و جسمش میخواست...
توی احساساتش غرق بود که با صدای عجیبی به سمت در اتاقش برگشت و متوجه ی پاکت نامه ای زیر در شد

با تردید از صندلی بلند شد و قدم به سمت در کشوند و پاکت نامه رو از روی زمین برداشت..پشت و روش کرد اما با ندیدن هیچ نشانی و اسمی با ذهنی پرسوال به سمت تختش رفت...
روش نشست و به لبه اش تکیه داد و به سرعت نامه ی مرموز رو باز کرد..با خوندن جمله ای که با ماژیک قرمز روی کاغذ سفید حک شده بود ، ضربان قلبش به شدت دور گرفت و نامه میون انگشت هاش مچاله شد...
مالفوی عوضی در حالت عادی هم گیج کننده بود و حالا این رفتار جدیدش که با توجه و مهربانی یک روزه ای توام شده بود هری رو گیج و مضطرب میکرد....

برادر ناتنیش ازش درخواست شب بخیر کرده بود!
بار دیگه به نوشته نگاه کرد"برادرهای کوچیک باید قبل از خواب به برادرهای بزرگتر شب بخیر بگن اینطور نیست ؟ !هوم ؟"
کاغذ رو با حرص مچاله کرد و گوشه ای انداخت... امروز دراکو به بهونه ی برادر بودن اختیار رفتار هری رو کاملا بدست گرفته بود..
هری با اینکه مثل روز اول در هاگوارتز از دراکو میترسید اما از نزدیکیشون بهم راضی بود و بعد از مسلط شدن بخودش برای پوشیدن شلوار به سمت کمدش رفت...
در سکوت به اینکه با کدوم از اون تکه پارچه ها پاهای برهنه اش رو بپوشونه فکر میکرد و در این بین حس عجیبی اون رو به برهنه رفتن
پیش دراکو ترغیب میکرد!هری افکارش رو پس زد و دست به سمت شلوار آبی رنگی برد اما در نهایت حس عجیبش پیروز جدال شد و هری شلوار رو وسط راه به کمد برگردوند و با همون تیشرت گشاد و بلند اهدایی برادرناتنیش بیرون رفت..
وقتی مقابل در اتاقش رسید با کشیدن چند نفس عمیق خودش رو آماده کرد و تک ضربه ای به در زد اما جوابی دریافت نکرد و مجددا ضربه زد که در پس از چند ثانیه به روش باز شد...
انتظار داشت قامت بلند دراکو رو ببینه و بعد به داخل دعوت شه اما تنها صدایی بم گوشش رو نوازش داد:
"بیا تو! "
هری هوفی کشید و بلافاصله بعد از داخل رفتنش در رو بست..
چشم چرخوند و برادرش رو در حین نوشیدن مشروب کنار پنجره ی قدی اتاق دید..
مردد جلو رفت و پشت دراکو ایستاد و لب وا کرد:
"برادر..من...من اومدم بهت شب بخیر بگم"
دراکو کمی از محتویات قرمز رنگ جامش رو نوشید و با دست به هری برای جلوتر اومدن اشاره کرد
پسر کوچیک تر اطاعت کرد و وقتی در فاصله ی کمی از دراکو قرار گرفت به سرعت در آغوشش فرو رفت!!
درواقع دراکو مالفوی بغلش کرده بود!
نفس سنگینی کشید...لعنت !
اون تو بغل دراکو بود و انگار تازه داشت معنی زندگی رو درک میکرد!چراکه اون گرمی و حلقه شدن دست ها دورش پر از حس خوب بود...
اون مکان امن برای هری هفده ساله ای که تا قبل از ورودش به عمارت خاندان مالفوی محبت ندیده بود فوق العاده تاثیر گذار بود و گرگی مثل دراکو از این مطلب به خوبی آگاه بود!
به آرومی کمر موجود ریز نقش تو بغلش رو نوازش کرد که باعث شد هری کمی بلرزه و بیشتر خودش رو بهش بچسبونه...دراکو زمانی که حس کرد از اون آغوش سیر شده عقب رفت و سرتاپای هری رو با نگاه تیزش از نظر گذروند...
پسر کوچیک تر حس میکرد نگاه های دراکو مثل اشعه های لیزری اند که جای جای تنش رو میسوزونن..
خجالت زده بود که چرا بی شرمانه با پاهای لخت به اینجا اومده و دلیل این خیره خیره نگاه کردن مرد مغرور شده...
و این درحالی بود که دراکو خوشحال بود که قراره اون پاهای خوش تراش و باریک به زودی برای خودش بشه
حس بدی کم کم داشت در وجود هری سرازیر میشد ...
چراکه بلاتکلیف ایستاده بود...
مثل مجسمه ای تزئینی در موزه درحال دیده شدن بوددراکو بیخیال شرابش رو سر کشید و بعد از قرار دادن جامش روی میز دست های هری رو به حصار درآورد و با کشیدنش اونو به سمت تختش برد...سرعت تپش های قلب هری به حدی بالا بود که توانایی ثبت شدن در رکوردهای گینس رو داشت !
واین تپش ها اوج گرفتن وقتی که دراکو تقریبا هری رو روی تخت پرت
کرد
و خودش هم با باز کردن پاش اطرف تن پسر کوچیک بالاش قرار گرفت