song - in my feelings lana del rey
جونگکوک طی ۳۶ سال عمرش تا به حال انقدر احساس نکرده بود که بهش توهین شده، البته بهش توهین نشده بود، نه مستقیماً.
اون پسر، دنی گارسیا فقط همراه با کتی که رو شونههاش بود دستهاش رو درون جیبش فرو کرده بود و از نظر جونگکوک داشت با بدجنسانه ترین حالت ممکن نگاهش میکرد.
وقتی بهش گفت که باید با هم صحبت کنن بیتوجه به بقیه کارگردان رو مجبور کرد که به گوشهی دیگهای از خونه برن، جایی که دور از دید مابقیِ تیم بود.
حالا تقریباً چندین دقیقه بود که در حالت ایستاده بدون زدن حرفی به هم دیگه خیره شده بودن، شرایط نمیتونست از این عجیب تر بشه و هالهای که اطراف اون دو حس میشد، قدرتمند و تاثیرگذار به نظر میرسید.
کارگردان که برخلاف پسر شرایط رو ناخوشایند تلقی میکرد با زدن تک سرفهای صداش رو صاف کرد و با صدایی خش دار پرسید:
- خب؟مثل اینکه توسط اون، نادیده گرفته شد! چون دنی یه طورایی بیتوجه سرش رو کج کرد و با خیره موندن به چشمهای خمار کارگردان لب زیرینش رو گزید.
- میخوای فقط نگاهم کنی؟
پسر دستهاش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و با دست به سینه شدن قدمی به سمتش برداشت.
- عمهم رو قبول کن.
کارگردان با غرور از بالا نگاهش کرد، با اینکه پسر بلند بود قدش شاید تا لبهاش میرسید.
از اینکه سوالش نادیده گرفته شد اصلاً خوشش نیومد، پس مثل همیشه رک و با اقتدار گفت:
- سوالم رو نادیده گرفتی!فک پسر منقبض شد و مجدداً بیتوجه اما جدی تر با خیره شدن به اون چشمها تنها از ارتفاعی پایین تر به خاطر تفاوت قدیشون، شمرده شمرده لب زد:
- عمهم، قبولش کن.اوه، غد و لجباز! چیزی که اون مرد اصلاً نمیتونست تحمل کنه.
از قصد روی صورتش خم شد و با اعصابی که داشت رو به ضعیف شدن میرفت از بین دندونهای یک دستش تقریباً غرید:
- اگه این یه دستور باشه و نه یه درخواست، عصبی میشم.با قیافهای که بدون دلیل چندان خاصی ترسناک شده بود با کمی بیشتر خم شدن تقریباً تمام وزن فرضیش و یا سایهش رو روی تن پسر انداخت، و اون همچنان بیحس خیرهش بود و واقعاً با اعصابش بازی میکرد.
- لطفاً، خواهش میکنم، کلمات جادویی! باید بلد باشی که درخواست کنی نه؟
زبون بیقرارش رو روی لب زیرینش کشید و همچنان نگاههای کشندهشون رو از هم نگرفتن، دنی چیزی نمیگفت، طوری که انگار میدونست قراره حرفهای کارگردان ادامه دار باشه.
YOU ARE READING
𝗦𝘂𝗺𝗺𝗲𝗿 𝗕𝘂𝗺𝗺𝗲𝗿 | KOOKV
Fanfictionجونگکوک جئون کارگردانی که با اسم جیم سرتاسر اسپانیا شناخته شده حتی به ذهنش هم خطور نمیکرد که با پیدا شدن سر و کلهی یه دردسر همراه با عمهی بیپروا تر از خودش باعث بشه تا کریرِ هنریِ در شرف سقوطش بیشتر از این به فاک بره! - تو هرزگی دست کمی از عمهت...