شیفت کاریم که تموم شد به خونه برگشتم. بابا برای ناهار قرمه سبزی پخته بود و منتظر من بود. وقتی وارد خونه شدم با لبخند گرم همیشگیش ازم استقبال کرد. بعد از خوردن غذا سمت اتاقم رفتم تا یکم استراحت کنم. نمیدونستم باید از کجا شروع کنم و چجوری جریانُ به بابا بگم. گوشیمو برداشتم و گشتی توی اینستا زدم. کم کم خوابم گرفت.
یهو با صدای مهیبی از خواب پریدم. با دو به سمت اتاق بابا رفتم. بابا هم داشت به سمت اتاق من می دوید که به هم رسیدیم. با نگرانی شونه هامو گرفت و منو به خودش نزدیکتر کرد.
(امید):《خوبی؟! چیزیت که نشده؟!》
(آرام):《نه، حالم خوبه بابا... صدای چی بود؟》
(امید):《نمیدونم، احتمالا هوایی زدن.》
دستام از شدت ترس می لرزید. وقتی بابا دید دارم می لرزم محکم بغلم کرد و موهامو نوازش کرد.
(امید):《آروم باش آرامم... چیزی نیست، باشه؟》
با تکون سر حرفشو تایید کردم. بغض به گلوم چنگ انداخته بود و قدرت نفس کشیدن ازم گرفته بود. بعد از سپری شدن چند دقیقه ی آزار دهنده آرومتر شده بودم. با بابا روی مبل اتاق پذیرایی نشستیم. بابا دستامو گرفت و بوسه ی کوتاهی زد. با چشمای مهربونش بهم نگاه می کرد.
(امید):《آرام... برای یه لحظه فکر کردم.... فکر کردم دیگه زندگیم تموم شد...》
لبخند غمگینی زدم و بغلش کردم. خیلی می ترسید و من درکش می کردم. بعد از ۳۰ سال زندگی با مامانم از دستش داده بود. سرنوشت با بی رحمی نیمی از وجودش به نابودی کشیده بود و به نیمه ی دیگه هم رحم نمیکرد. حق داشت که از از دست دادن من بترسه، حتی خیلی بیشتر از مامان. وقتی از بغلش بیرون اومدم به چشمای براق از اشکش نگاه کردم. نمیدونستم موقعیت مناسبیه یا نه ولی.... فکرم همش جای اون بچه ها بود. اگه دیر می رسیدم می مردن. زمان همیشه چیز عجیبی بوده و هست، تا وقتی بهش نیاز نداشته باشی نمیگذره ولی همینکه به ساعت ها زمان نیاز داری، مثل برق و باد میگذره.حتما چقدر منتظرن یکی نجاتشون بده. چقدر امید دارن. نمی تونستم بیشتر از این معطل کنم.
(آرام):《بابا... حقیقت اینه که ما هیچ جا امنیت نداریم... حتی توی خونه.》
(امید):《جنگ همینه دخترم... هیچ جا امن نیست.》
(آرام):《بابا امروز یه اتفاقی افتاد.》
نگرانی توی چشمای بابا موج میزد.
(امید):《چه اتفاقی؟》
(آرام):《آقای شفیعی منو به دفترش خواست... وقتی رفتم بهم گفت برام یه ماموریت داره... بابا بیمارستانای مناطق مرزی دیگه کفاف مجروح هارو نمیده... گفت باید برم و بچه های مجروح و از بیمارستان شهرای مرزی تحویل بگیرم و بیارم سنندج... بابا وضعیتشون خیلی وخیمه... لطفا اجازه بده برم... قول میدم اتفاقی نیفته.》
BẠN ĐANG ĐỌC
𝖂𝖆𝖗 𝖔𝖋 𝖑𝖔𝖛𝖊/ جنگ عشق
Lãng mạnمحکم به دیوار کوبیدم. صدای قلب ترسیدم که دیوانه وار می تپید توی گوشام اکو میشد. دستشو محکم روی دیوار کنار سرم کوبید و به سمتم خم شد. سرشو کنار گوشم برد و نفس های داغشو روی گردنم خالی کرد که باعث شد مور مورم بشه. آروم زمزمه کرد. (...):《حتی اگه یه قرا...