فلش بک_ ۲۰ سال پیش
ویو آرام (۶ ساله)
با ذوق به پیراهن خرسیم خیره شدم و لبخند دندون نمایی زدم. آروم روش دست کشیدم و زمزمه کردم:《نگلان نباش خرس کوشولوی من، من ملاقبتم، نمیذالم کفیث شی.》
صدای زنگ در ذوق وصف نشدنی ای به وجودم تزریق کرد. به سمت مامان دوییدم و کنارش وایستادم. امروز قرار بود خاله آسیه دوست صمیمی مامانم بیاد خونمون. از مامان شنیده بودم یه پسر بزرگتر از من داره. خیلی خوبه امروز بالاخره بعد از مدت ها میتونم با یکی بازی کنم. با ذوق به در خیره شده بودم و این پا اون پا میکردم. با باز شدن در، خاله آسیه ی مهربونم نمایان شد و من با ذوق نگاهش کردم. بعد از روبوسی کردن با مامانم به سمت من اومد.
(آرام):《شلام خاله آسی شوخ اومدی.[ سلام خاله آسی خوش اومدی].》
خاله آسی محکم بغلم کرد و صورتمو بوسید.
(آسیه):《سلام خوشگل خاله. مرسی قشنگم.》
مامانم خالی آسیه رو به پذیرایی راهنمایی کرد که متوجه جنبش چیزی توی راهرو شدم. با تعجب به سمت اون چیز رفتم. یه پسر بچه خودش و پشت ستون قایم کرده بود.
(آرام):《تو باید پشل خاله باشی. بیا تو جیخالت نتش.[ تو باید پسر خاله باشی. بیا تو خجالت نکش.]》
پسر بچه با استرس از پشت ستون بیرون اومد و به سمت من حرکت کرد. منکه برای آشنا شدن باهاش لحظه شماری میکردم دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم:《 من آلامم. از آشناییت شوخبختم.[من آرامم از آشناییت خوشبختم.]》
خجالتی و آروم دستمو گرفت و با نجوای آرومی زمزمه کرد :《 من یاشارم. از آشنایی باهات خوشبختم.》
از اینکه باهاش آشنا شده بودم یه لبخند گنده روی لبام نقش بست. بعد از چند دقیقه که یاشار بالاخره تصمیم گرفت خجالت و کنار بذاره با هم دوست شدیم. اون روز بهترین روز عمرم بود. من یه دوست جدید پیدا کرده بودم که از قضا خیلیم خوب بازی میکرد. از اون روز به بعد خاله آسی تقریبا هر دوروزی خونمون میومد و من و یاشار ساعت ها با هم بازی میکردیم. قایم موشک، دزد و پلیس، گرگم به هوا و هزار جور بازی دیگه.
فلش بک _۱۸ سال پیش
آرام ۸ ساله _ یاشار ۱۰ ساله
ویو یاشار
YOU ARE READING
𝖂𝖆𝖗 𝖔𝖋 𝖑𝖔𝖛𝖊/ جنگ عشق
Romanceمحکم به دیوار کوبیدم. صدای قلب ترسیدم که دیوانه وار می تپید توی گوشام اکو میشد. دستشو محکم روی دیوار کنار سرم کوبید و به سمتم خم شد. سرشو کنار گوشم برد و نفس های داغشو روی گردنم خالی کرد که باعث شد مور مورم بشه. آروم زمزمه کرد. (...):《حتی اگه یه قرا...