فرار

46 6 4
                                    

ویو آرام

چند ساعتی از رفتن فرحان میگذره و من تصمیم گرفتم فعلا استراحت کنم. اگه بخوام فرار کنم باید بتونم حداقل بدوم که با این حالم تقریبا غیر ممکنه. بند بند وجودم درد میکنه‌. آخ فقط اگه دستم بهت برسه ادنان، کلتو میکنم عوضی. با صدای عماد از فکر پاره پوره کردن ادنان بیرون اومدم.

(عماد):《خانوم حالتون خوبه؟》

(آرام):《عا آره خوبم... توام میتونی فارسی حرف بزنی؟!》

(عماد):《بله‌.》

(آرام):《فرحان چرا فارسی حرف میزنه؟! ینی منظورم اینه که از کجا یاد گرفته؟》

(عماد):《من اجازه ندارم اطلاعاتی راجب ایشون در اختیارتون قرار بدم. متاسفم.》

میدونستم، یه کاسه ای زیر نیم کاسست. کسی با این یال و کوپال چرا میخواد با من ازدواج کنه؟! ینی حتی یه دختر توی این کشور کوفتی پیدا نمیشه؟ مطمئنم فرحان یه قصدی از این کارش داره. یه هدف پنهانی.

(آرام):《اشکالی نداره... میتونی راجب خاندان احمر بهم بگی؟...》

(عماد):《آقا خودشون هرچی صلاح بدونن بهتون میگن.》

ایششش... مردک بیشعور. نم پس نمیده. حالا چه غلطی کنم؟! نه میتونم فرار کنم نه میتونم بمونم. با صدای در به در خیره شدم. یه خدمتکار با ترولی سیاه رنگی وارد شد. عماد سریع به سمت خدمتکار رفت و سینی غذارو گرفت. میز کشویی تختم و جلو آورد و غذارو گذاشت. یه نگاه بی میل به غذا انداختم. واقعا حوصله ی غذا خوردن نداشتم بماند که تنها چیزی که دیگه حس نمیکردم گرسنگی بود. انقدر توی اون جهنم گرسنگی کشیدم که دیگه حسش نمیکردم. 

(آرام):《نمیخورم. برش دار.》

(عماد):《ولی خانوم آقا گفتن حتما باید غذاتونو بخورین.》

حوصله ی سر و کله زدن با این یکی رو نداشتم دیگه. چشمامو بستم و آروم زمزمه کردم.

(آرام):《یبار گفتم نمیخوام. جون دوباره تکرار کردن ندارم.》

ناچار جلو اومد، ظرف غذارو برداشت و توی یخچال کوچیک گوشه ی اتاق گذاشت. اتاقی که من بستری ام اصلا شبیه بیمارستان نیست. از همون اول که چشمامو باز کردم فهمیدم اتاق وی آی پیه. مثل یه سوئیت شیک توی یه هتل پنج ستاره میمونه. فعلا انقدر درد داشتم که این چیزا اصلا برام مهم نبود. چشمامو بستم به امید اینکه بتونم چند دقیقه با آرامش بخوابم. 

*******************************************

با صدای دکتر آروم و بی جون چشمامو باز کردم.

(دکتر):《خانوم آریان؟ اومدم معاینتون کنم.》

بی رمق سری به نشونه ی تایید تکون دادم و دوباره چشمامو بستم. دکتر اول عماد و از اتاق بیرون کرد و بعد شروع به کار کرد. خیلی آروم و با ملاحظه بانداژمو باز می‌کرد. برای اینکه من حواسم پرت بشه حین باز کردن بانداژ همش شوخی می‌کرد و می خندید. خانوم دکتر خیلی زیبایی بود که لبخندش زیباترش می‌کرد. بعد از باند پیچی کل بدنم سراغ صورتم اومد. زخم کوچیک گوشه ی ابروم و ضد عفونی کرد و با چسب مخصوص پوشید. 

𝖂𝖆𝖗 𝖔𝖋 𝖑𝖔𝖛𝖊/ جنگ عشقWhere stories live. Discover now