قربانی جنگ

155 9 0
                                    

آرام

صدای آژیر خطر امشب برای بار هزارم بلند شد. از ترس توی خودم جمع شدم که صدای فریاد مامانم بلند شد.

(ناهید):《امید چراغارو خاموش کن... زود باش.》

نگاهی به دور و برم انداختم. تمام چراغا روشن بود. با ترس به سمت کلید برق رفتم ولی نمیتونستم پیداشون کنم. بابارو دیدم که سمت فیوز دوید و همه ی برقارو با هم خاموش کرد. چند ثانیه بعد موج انفجار شیشه هارو به لرزه در آورد. از ترس روی زمین نشستم و دستامو روی گوشام گذاشتم. اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن و قطره قطره روی گونه هام می ریختن. با حس گرمای آشنایی سرمو بالا آوردم. بابا بغلم کرده بود‌. با چشمانی درمونده نگاهش کردم و با بغض زمزمه کردم : بابا

یک ساله که از شروع جنگ میگذره و هر روز بیشتر از قبل می ترسم. هر روز دارم مرگو نه یکبار که هزار بار جلوی چشمام میبینم. پس چرا نمیمیرم؟! چرا نمیتونم حتی یه مرگ با آرامشو تجربه کنم؟!

فکر اینکه هر لحظه ممکنه با یه انفجار نه چندان کوچیک تیکه تیکه بشم یک ساله که خواب راحتو ازم گرفته. یکسال از شروع این رنج میگدره و من هر روز خسته تر از دیروزم.

خودمو توی بغل بابا رها کردم و به اشکام اجازه دادم بریزن. سرمو نوازش می کرد و با اینکارش برای لحظه ای هرچند کوتاه آرامشی به رگام تزریق می کرد. از بغلش در اومدم و با بغض اعتراض کردم.

(آرام):《پس کی تموم میشه بابا؟!... خستم، خیلی خسته.》

............................................................................

آرام

با صدای مهربون بابا از خواب بیدار شدم. بالا سرم ایستاده بود و آروم موهامو نوازش می کرد. نگاه مهربونش بهم انرژی میداد. لبخندی زدم که آروم به دماغم ضربه زد.

(امید):《مثل یه خرس قطبی ای... یه خرس قطبی تنبللللل... پاشو خرسی من، مامانت امروز میخواد بره خونه خالت... توام باهاش برو.》

(آرام):《نه بابا حوصله ندارم... میخوام بخوابم.》

(امید):《خرس قطبی کوچولوم... خیله خب حداقل بیا با مامانت خدافظی کن.》

به زور از تخت دل کندم و پشت سر بابا راه افتادم. مامان دم در منتظر بود که مثل همیشه نگاه پر مهرش روی من نشست. با لبخند نگاهم می کرد. رفتم و بغلش کردم. بوی مامان روحم رو معطر کرد. تمام وجودم سرشار از حس امنیت شد. حسی که این روزا کم کم سراغمو میگیره.

(آرام):《کاشکی امروز نمی رفتی مامان... همین دیشب حمله هوایی بود، مشخص نیست باز کی حمله کنن.》

با مهربونی پیشونیمو بوسید.

(ناهید):《نگران نباش دختر قشنگم... زود بر می گردم، فقط واسه چند ساعت میرم، باشه؟》

(آرام):《باشه... مامان، خیلی دوست دارم.》

محکم بغلم کرد و توی موهام نفس عمیقی کشید.

(ناهید):《منم دوست دارم آرامِ جونم.》

............................................................................

پای تلویزیون نشسته بودم و اخبارو چک می کردم. چند نقطه ی دیکه از کشور دچار حمله های جدید شده بود. بین اخبار چشمم به زیر نویس خورد. با خوندن اون جمله تمام خونم توی رگام یخ بست. انگار یه تشت آب سرد روم ریخته بودن، نفسم بالا نمیومد و حتی نمیتونستم حرف بزنم..... نه، نه، نه.... این امکان نداره.....

𝖂𝖆𝖗 𝖔𝖋 𝖑𝖔𝖛𝖊/ جنگ عشقTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang