تنها راه نجات!

63 3 0
                                    

ویو آرام

انگار یکی با قدرت هولم داد و من مایوس به عمق اقیانوس پرتاب شدم. چشمامو باز کردم و با ترس به اطرافم نگاه میکردم. صدای خس خس نفسامو می‌شنیدم. چه اتفاقی افتاده؟ من الان کجام؟ 

با دیدن سایه ی روبه روم بیشتر دقت کردم... از هیکل بزرگش یکه خوردم و با ترس آب دهنمو قورت دادم...  مردی کت شلواری با هیکل ورزیده که جزء به جزء بدنش خبر از تمرینات سخت میداد، پشت بهم ایستاده بود. خواستم خودمو به خواب بزنم که صدای سرباز نقشمو نقش بر آب کرد. به عربی چیزی گفت که متوجهش نشدم، لهجش با سربازای اردوگاه خیلی فرق می‌کرد. ینی ممکنه از جای دیگه ای باشن؟! سعی کردم به مغزم فشار بیارم تا آخرین لحظات قبل از بیهوش شدنم یادم بیاد ولی انگار تلاشم بی فایده بود. اون مرد کت شلواری درحالی که با آرامش و متانت خاصی خاکستر سیگارش می تکوند به عربی چیزی گفت که به دنبال حرفش سرباز از اتاق بیرون رفت. حالا من و اون توی اتاق تنها بودیم...تنها! و این منو بیشتر می ترسوند. توی مغزم درد عجیبی پیچید‌، خواستم شقیقه هامو ماساژ بدم تا از دردش کم بشه که فهمیدم نمیتونم تکون بخورم. صبر کن ببینم...! اون عوضیا منو به صندلی بستن؟! البته توقع دیگه ایم نمی رفت بهرحال من توی صورت رئیسشون توف کردم... با یادآوری اون لحظه لبخند شیطنت باری روی لبام نقش بست و توی دلم کیلو کیلو قند آب شد.

(***):《انگار از دست گلی که به آب دادی خیلی راضی ای!》

(آرام):《هوم... خب معلومه که‌‌‌.....صب کن ببینم... تو الان فارسی حرف زدی؟! نکنه دارم توهم میزنم؟!》

به سمتم برگشت. حالا می تونستم صورتشو با تمام جزئیاتش کامل ببینم. چشمای سبز عسلی، ته ریش بور، ابرو های کمانی و لبای گوشتی. قیافه ی پرستیدنی ای داشت. هرچی سعی کردم یه نقص هرچند کوچیک از صورت و هیکلش بگیرم نتونستم. چشمامو ازش دزدیدم تا برق ناشی از هیجان توی چشمامو نبینه.   

(***):《به نظرت شبیه توهمم؟》

(آرام):《شاید...》

(***):《چشمات که اینو نمیگه. همیشه به توهماتت انقدر زل میزنی؟!》

(آرام):《من بهت زل نزدم‌‌‌... انگار یکی اینجا توهمی شده..》

(***):《راست میگن که شایعات هیچوقت دروغ نیستن... دقیقا مثل چیزایی که شنیدم، زبون تند و تیزی داری، جسارتت حتی از نگاهت مشخصه. یه ترکیب کشنده..》

(آرام):《ممنون از تعریفت... اومدی اینارو بگی؟! نمیخوای بگی یه فارسی زبان که اصلا به قیافش نمیخوره اسیر باشه اینجا چیکار میکنه؟! یا اینکه با من چیکار داره؟!》

(***):《همیشه انقدر عجولی؟!》

(آرام):《همیشه که نه... تقریبا ۹۰ درصد اوقات... وقتم خیلی ارزشمند تر از چیزیه که بخوام بی دلیل هدرش بدم.》

(***):《پس قراره کار باهات سخت باشه...》

با همون متانت و آرامش پشت میز، درست رو به روی من نشست. از نزدیک صورتش حتی جذاب‌تر دیده می‌شد. دستاشو روی میز بهم قفل کرد و با نگاه مرموزش بهم خیره شد. دلم می‌خواست هرجه سریعتر مکالمه ی خسته کنندمون تمون بشه تا بتونم یکم استراحت کنم... بدنم وحشتناک درد میکرد و رد زخمام بدجوری می سوخت. همینکه خواستم سرمو به صندلی تکیه بدم از درد وحشتناکی که توی گردنم پیچید جیغ زدم. از درد چشمامو بستم.

(***):《به نظر اصلا وضع خوبی نداری‌‌. حقیقتو بخوام بگم، این حالت برای هیچکی مهم نیست. هروقت کار ادنان باهات تموم بشه که بعید میدونم به این زودی باشه پرتت میکنن توی سیاهچال... چند روز بدون آب و غذا نگهت میدارن که به احتمال صد درصد زخمات عفونت میکنه و احتمال مرگت خیلی زیاده... تازه اگه جون سالم بدر ببری نیازه بگم ادنان باهات چیکار میکنه؟!》

(آرام):《چی...چیکار...میکنه؟!》از درد نفسم بالا نمیومد. بریده بریده و به سختی نفس میکشیدم. حالم واقعا بد بود ولی این موضوع همینجا تموم نمیشد. حق با اونه... ادنان قطعا منو نمی‌کشه ولی کاری میکنه روزی هزار بار آرزوی مرگ کنم...

(***):《خب با توجه به شناختی که از ادنان دارم و چیزی که جلوی چشمام دارم میبینم... تبدیلت میکنه به یه برده ی جنسی... البته اگه خوش شانس باشی فقط برده ی جنسی خودش میشی ولی در غیر اینصورت.....》

(آرام):《در ...غیر اینصورت... چی؟!》

(***):《بین سربازای معتمد و سگای وفادار ادنان اونقدر می چرخی که فکر نکنم دیگه چیزی ازت بمونه.》

با ترس به چشماش زل زدم. انقدر خونسرد داشت راجب این چیزا حرف می‌زد که باورم نمیشد. احساس ترس، حقارت و عصبانیت ترکیب فجیعی شده بود. حس انزجار وحشتناکی که داشتم از سر و روم می ریخت. اونا قطعا هیولان... هیولاهای وحشی

(***):《ولی من یه پیشنهاد دارم.... شاید خیلی ازش خوشت نیاد ولی... قطعا از چیزایی که انتظارتو میکشه بهتره...》با ترس بیشتر بهش زل زدم. به زور لبامو از هم باز کردم که نجوای آرومی ازشون بیرون اومد.

(آرام):《و اون پیشنهاد؟!》

(***):《با من ازدواج کن!》

𝖂𝖆𝖗 𝖔𝖋 𝖑𝖔𝖛𝖊/ جنگ عشقDonde viven las historias. Descúbrelo ahora