قرارداد

67 6 4
                                    

ویو فرحان

حدودا نیم ساعتی میشه که هواپیما اوج گرفته ولی توی این نیم ساعت آرام حتی یک کلمه هم حرف نزده. اولش فکر میکردم بخاطر ترس از پروازه ولی الان مطمئنم یچیزی ذهنشو درگیر کرده. 

(فرحان):《آرام، چیزی شده؟》

آروم به سمتم برگشت که چشم تو چشم شدیم. نگرانی رو به وضوح توی چشماش میدیدم. چی باعث استرس و نگرانیش میشد؟

(آرام):《چیزی نشده. فقط...》

منکه صبرم دیگه لبریز شده بود عجولانه پرسیدم :《فقط چی آرام؟!》

(آرام):《سردرگمم. نمیدونم. نمیدونم کجا میریم، کیارو میبینم، چی میشه، نمیدونم باید چجور رفتاری داشته باشم. نمیدونم، هیچی نمیدونم فرحان. همه چیز زیادی پیچیدست.》

نگرانیش و درک میکردم. دستشو گرفتم و به چشماش زل زدم.

(فرحان):《میدونم گیج و سردرگمی ولی باور کن اونقدرا چیز عجیب غریبی نیست. الان میریم خونه ی پدر و مادرم تا با هم آشنا بشین. مامان و بابام آدمای خوبین. مطمئنم باهاشون کنار میای. بهت گفتم فقط بمن اعتماد کن. کاری که از پست بر میومد و باید انجامش میدادی قبول کردن شرایطت و ازدواج با من بود. بقیشو بسپار بمن، باشه؟》

متوجه اشک توی چشاش شدم که سریع رو برگردوند. میدونستم راضی به ازدواج نیست. میدونستم با خودخواهیم دارم زندگی ینفرو خراب میکنم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم.  

کلافه نفسم و بیرون دادم و به سمت اتاق انتهای کابین راه افتادم. روی میز جلوی مبل برگه های سفید خودنمایی می کردن. به سمتشون رفتم و از رو میز برداشتمشون. میدونستم آرام قرار نیست از دیدن این برگه های چندان خوشحال بشه ولی چاره ی دیگه ای ندارم. فقط با این برگه هاست که ارتباط من و آرام چهارچوب و قوانین خودشو نشون میده. نمیخوام توی این مسیر به آرام یا من آسیبی برسه، به هیچ وجه. روی مبل نشستم و خدمه رو صدا زدم. دختر کم سن و سالی که با لباسای تنش مدام در حال خودنمایی بود وارد شد. 

(دختر):《فرمایشی داشتید قربان؟》

حرکاتش با ناز و ادا بود و حتی صداش رو پر عشوه می‌کرد. دقیقا از همون تیپ دخترایی که ازشون متنفرم. بدون حتی یک لحظه نگاه کردن بهش جواب دادم.

(فرحان):《دوتا قهوه بیار و به آرام بگو بیاد.》

لبخند فریبنده ای زد و با عشوه تعظیم نصف و نیمه ای کرد و به سمت در راه افتاد. خدایا چقدر یه آدم میتونه رو مخ باشه؟!

(فرحان):《در ضمن..》

با تعجب به سمتم برگشت و نگاهشو به لبم دوخت. 

(فرحان):《بار آخرت باشه اینجوری لباس میپوشی.》

سری به نشونه ی تایید تکون داد و رفت. بعد از چند دقیقه آرام وارد اتاق شد. نگاهش رنگ ترس و نگرانی رو داشت. به مبل روبه رو اشاره کردم که نشست. هنوزم همون عادت همیشگی رو داشت. وقتی مضطرب میشد با انگشتاش بازی میکرد. نفسمو محکم بیرون دادم و بهش خیره شدم.

𝖂𝖆𝖗 𝖔𝖋 𝖑𝖔𝖛𝖊/ جنگ عشقTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang