جسارت

57 5 0
                                    

فلش بک: روزی که آرام به اردوگاه رسید.

ماشین متوقف شد. اول سربازا یکی یکی پیاده شدن و با اشاره بهم فهموندن که باید پیاده بشم. ترس تمام وجودمو برداشته بود ولی نباید به روی خودم میاوردم. وارد اردوگاه شدیم. گوشه ی اردوگاه یه کانکس کوچیک گذاشته شده بود که ظاهر مرتب تری نسبت به بقیه ی اردوگاه داشت. یکی از سربازا بازوم رو گرفت و منو به سمت کانکس کشید. هرچی تلاش میکردم دستمو ول کنه سفت تر می چسبید. بالاخره به اون کانکس جهنمی رسیدیم که یکی از سربازا درو باز کرد و منو هل داد داخل. روی زمین افتادم و آخ کوچیکی گفتم. اون سربازا به حالت احترام دستشونو روی سرشون گذاشتن و از اونجا رفتن. آروم سرمو بالا گرفتم. پشت یه میز بزرگ یه مرد تقریبا سی ساله نشسته بود. چشمای عسلی رنگ و آغشته به خشمش بند به بند وجودمو کنکاو می کردن. ته ریش و خط اخم بین ابرو هاش ابهتشو چند برابر می کرد. پوز خندی روی لبش نقش بست. نگاهمو ازش دزدیدم و به زمین دوختم. صدای کشیدن صندلی اومد و بعدش قدم هایی سنگین. لحظه به لحظه نزدیک تر می شدن ولی من جرعت تکون خوردن نداشتم. با قرار گرفتن دستی روی موهام و حس کشیدگی و درد سرمو بالا آوردم. سعی کردم دستشو از سرم جدا کنم ولی فایده ای نداشت. از فاصله ی چند سانتی بهم نگاه می کرد و موهامو بیشتر میکشید. هر چی تقلا می کردم کافی نبود انگار این پسر از سنگ ساخته شده بود. پوزخند روی لبش پررنگ تر شد و محکم پرتم کرد. از درد بدی که ناشی از برخورد سرم به پایه میز بود به خودم پیچیدم. چند لحظه بعد صدای پوتین های سربازارو شنیدم. اون پسر که از اون لحظه به بعد تبدیل مایه دق و بد بختی من شد چند کلمه عربی به سربازا گفت. سربازا پاشونو به کف کانکس کوبیدن که لرز بدی به تن اتاق افتاد. چند لحظه بعد یکی از سربازا بازومو گرفت و محکم از روی زمین بلندم کرد. ناامید تقلا می کردم تا دستمو ول کنه ولی هیج فایده ای نداشت. منو به سمت تنها ساختمون متروکه اونجا بردن. توی ساختمون پر از اسرای زن و مرد، بچه و نوجوون و حتی پیر بود. وقتی به اتاق رسیدیم منو پرت کرد روی زمین و درو محکم کوبید.صدای قفل شدن در و به دنبال اون قدم های محکم، رفتن سربازارو نوید میداد.نگاهی به دور و بر کردم. اتاقی بزرگ با دیوارای نم زده و موکت کثیفی کف اتاق با تقریبا سی نفر اسیر. گوشه و کنار اتاق پتو و وسایل نصف و نیمه ای که فقط برای زنده موندن کفاف میداد قرار گرفته بود. یکی از خانم های اونجا به سمتم اومد و دستشو روی شونم گذاشت. با لحن مهربونی باهام صحبت می کرد.

(...):《پس تو هم اسیر شدی... نگران نباش، اینجا هممون اسیریم. صورتت زخمی شده. بیا، باید پانسمانش کنم.》

وقتی دیدم فارسی حرف میزنه اشک توی چشام جمع شد. انقدر توی همون مدت کم بهم سخت گذشته بود که دیدن یه هم وطن برام مثل قند شیرین بود. وقتی دید بغض کردم بغلم کرد. آغوش نچندان آشنایی که اون لحظه واقعا بهش نیاز داشتم. کاش میتونستم یبار دیگه، فقط یبار بابامو بغل کنم. با اینکه هنوز یکروز نشده که ازش دوزم ولی انگار سالهاست که ندیدمش. سال هایی طاقت فرسا که در چند ساعت خلاصه شده بودن!

𝖂𝖆𝖗 𝖔𝖋 𝖑𝖔𝖛𝖊/ جنگ عشقWhere stories live. Discover now