شروعی دوباره

89 4 3
                                    

آرام

آروم چشمامو باز کردم. نگاهی به اطراف انداختم. توی اتاق خودم بودم. هوفف، پس همش خواب بود. دستمو حرکت دادم تا پتو رو کنار بزنم که متوجه آنژیوکت شدم. برای یک لحظه قلبم از حرکت ایستاد. پس یعنی... خواب نبود؟!

آنژیوکت دستمُ محکم کندم و به سمت اتاق پذیرایی دوییدم. توی اتاق پذیرایی جمعیت زیادی با لباس مشکی نشسته بودن و بابا هم دم در ایستاده بود. با دیدن اون همه لباس مشکی داشتم دیوونه میشدم. کنترل خودمو از دست داده بودم. جیغ بلندی دیواره ی گلوم و خراش داد و اتاق و به لرزه در آورد.

(آرام):《پس اون واقعا ترکمون کرد بابا؟!.... مامان واقعا مرد؟!》

با شنیدن صدای جیغم بابا از جا پرید و به سمتم اومد. دستامو بین موهام فرو بردم و با تمام قدرت کشیدمشون. حرکات دست خودم نبودم. نمیفهمیدم اطرافم چی میگذره. اشک هام امون نفس کشیدن نمیدادن و قلبم دیگه توان تحمل نداشت. فقط جیغ میزدم و گریه می کردم. بابا محکم بغلم کرد و دستامو گرفت تا بیشتر از این موهامو نکشم.

(ارام):《تو گفتی مطمئنی خوبه... تو گفتی حالش خوبه بابا... مامان کجاست؟! ها؟!... مامانم کو بابا، جواب بده.》

با قطره اشکی که از چشمای بابا ریخت کل دنیا رو سرم خراب شد. انگار هنوز تازه باور کردم که واقعا مامان مرده، دیگه برنمیگرده. اون برای همیشه منو بابارو رها کرد و رفت. پاهام دیگه توان ایستادن نداشتن. روی زانوهام افتادم که بابا محکم تر بغلم کرد. صداها ناواضح شده بود. چیزی نمیفهمیدم. انگار بابا داشت باهام حرف میزد، ولی چرا هیچی نمیشنوم؟! کم کم سیاهی نحسی وجودم و در بر گرفت و منو بلعید. از اونجا به بعد فقط سیاهی محض بود‌ که اطرافم می دیدم‌‌. سیاهی ای که مثل بختک روی زندگیم افتاده بود و حالا حالاها قصد رفتن نداشت.

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

هفت روز به سرعت برق و باد گذشت، هفت روز بی مادری، هفت روز درد. هفت روزه که صورت قشنگشو نمیبینم، نمیبوسمش، توی آغوشش گم نمیشم‌. توی این هفت روز بارها و بارها حمله عصبی داشتم. بدنم بشدت ضعیف شده. وضعیت بابا هم که گفتن نداره. از همیشه شکسته تر و پیرتر به نظر میاد. اینکه هیچ کاری از دستم برنمیاد اذیتم میکنه. من حتی برای خودم نمیتونم کاری کنم چه برسه به بابا. حرفای پسر بچه ی توی بیمارستان توی گوشام اکو میشد.

"چون نیروی کافی نداشتن که نجاتش بدن بین مامانم و یه پسر بچه، اون پسرو برای نجات انتخاب کردن"

با شنیدن دوباره ی صداش به خودم اومدم. من داشتم چیکار میکردم؟ شیش سال پزشکی خوندم تا وقتی که مردم بهم نیاز دارن برم توی سوراخ موش قایم شم؟ من واقعا اینم؟ توی اوج نیاز مردم آسیب دیده من بیکار بشینم و به مردن تک تکشون زل بزنم؟ اگه حتی بتونم ینفرو از دردی که میکشم نجات بدم، حتی فقط ینفر... شاید آتیشی که توی دلم برپاست یکم خاموش بشه. اگه من بتونم بقیه بچه هارو از درد بی مادری نجات بدم، اگه واقعا بتونم، قول میدم تا پای جونم وایستم. من دیگه نمیخوام قایم شم. دیگه نمیخوام درد کشیدن خودمو بقیه رو ببینم و چشمامو روی همه چیز ببندم. دیگه نمیخوام....

آروم در اتاقی که قبلا مامان و بابا با عشق در آغوش هم به خواب می رفتن ، زدم. با صدای بابا درو باز کردم. توی این چند روز بابا بیشتر خودشو غرق کار کرده بود‌. پرونده های موکل هاشو روی میزش می ریخت و اونقدر غرق کار میشد تا از افکارش فرار کنه. با دیدن من از پشت میز بلند شد و سمتم اومد. دستمو گرفت و با چشمای نگرانش بهم زل زد.

(امید):《چیشده آرامم؟...خوبی؟》

با شنیدن صدای لرزونش دوباره بغض به گلوم چنگ انداخت. اشک توی چشمام حلقه زد. با صدایی که از فرط درد دو رگه شده بود زمزمه کردم.

(آرام):《بابا... من دیگه نمی تونم اینجوری زندگی کنم... نمی تونم نسبت به دردی که مردم دارن میکشن بی تفاوت باشم بابا، نمی تونم... میخوام برم جبهه و اونجا از زخمیا مراقبت کنم... میخوام وظیفمو انجام بدم بابا.》

هراسون دست دیگمُ گرفت و بهم خیره شد.

(امید):《آرامم ببین میدونم رفتن مامانت چه آسیب جبران ناپذیری رو بهمون زد ولی... ولی زندگی ادامه داره‌‌‌... باید ادامه بدیم... اینکار رسما امضای قتل نامته... من... من نمی خوام تو رو هم از دست بدم... تو همه چیز منی، تمام وجودمی آرامم.... لطفا اینکارو نکن.》

اشکاش دونه دونه روی صورتش می ریختن. درمونده نگاهم می‌کرد. قلبم بیشتر از قبل فشرده شد ولی... ولی نمی تونستم... حالا که تجربش کردم، نمی تونستم بذارم کس دیگه ای درد منُ بخاطر جنگ تجربه کنه... نمیتونستم.

(آرام):《بابا.. می دونم میترسی... توام همه چیز منی‌‌‌.. ولی بابا نمیتونم... نمیتونم بیشتر از این بیکار بشینم و درد و رنج مردمُ تماشا کنم... نمی تونم بابا... میدونی چقدر دوست دارم، لطفا مجبورم نکن به اینجوری زندگی کردن ادامه بدم.》

محکم بغلم کرد. لرزش فکشو روی شونم حس می کردم. قلبم مثل یه تیکه کاغذ باطله مچاله شد‌.

(امید):《اجازه نمیدم توام بری و ترکم کنی... نه، نمیذارم... مگه از روی جنازم رد شی... توروخدا اینکارو نکن.》

توی آغوشش آروم گرفتم. تصمیمم عوض نشد ولی این آغوش به دنیا می ارزید‌. آرامشی که وجودمو در بر گرفته بود وصف نشدنی بود. اما خیلیا هستن که دیگه این آغوشو ندارن... خیلیا هستن که در حسرت یک ثانیه دیدن عزیزاشونن...باید چیکار می کردم؟ این شروعی بود که باید می داشتم؟ اگه میمردم... بابا هم زنده زنده میمرد... از بین بابا و وظیفم کدومو باید انتخاب کنم؟!

𝖂𝖆𝖗 𝖔𝖋 𝖑𝖔𝖛𝖊/ جنگ عشقDove le storie prendono vita. Scoprilo ora