تنها انتخاب او، پرهیز از همه چیز و همه کس بود.
________________________________________احساسات گاهی کشنده و گاهی نجات دهندهٔ یک روح زخم خوردن. اما از زمانی که ترک شده بود زیر گوشش تنها یک چیز نجوا میشد.
«احساسات نابودت میکنن!»
کسی بهش یاد نداده بود،کشتن احساساتی که فکر میکنه نابودش میکنن، خودش یک جور نابودیه!قدم های محکم اما تو خالیش رو به سمت جایگاه تیراندازی بر میداشت و براش سوال بود تا کی این قدم های پوشالی محکمن ؟! تا کی میتونه نقاب قوی بودنشو به چهره بزنه و در برابر آدم های اطرافش همچنام همون دختر مقتدر و شجاعی باشه که همه با دست نشونش میدن و کنار گوش هم تحسینش میکنن.
اسلحه شکاری رو بالا گرفت و بدون لحظه ای درنگ تمام شیشه های سبزی که در بیست متریش وجود داشتن رو مورد هدف قرار داد. و ثانیه ای بعد فقط شکسته های اون ها روی زمین از هم پراکنده بود.
صدای تشویق و تمجید ها بلند شد. پشتش رو کرد و به اون جمعیت اصیل زاده قلابی نگاهی انداخت، با همون نگاه سرد و تو خالی ای که آرزو داشت روزی رنگ احساسات رو به خودش بگیره.اما نه!
احساسات نابود کننده بودن. ولی مگه اون از همون اولشم نابود نبود؟!
اون چشم ها در میان جمعیتِ اندکی که اطرافش بود، چشم های مردی رو دید که در خلأ احساسات گم شده، با سکوت با وقارش نرا رو با همون مردانگیه ستودنیش، سر به زیر و ایستاده تشویق میکرد.چشم هایی که شبیه به چشم های خودش بود!
اون هم طعم نابودیه تدریجی رو کشیده بود ؟!
اما اون سکوت با وقار نشانه چی بود ؟!
نشانه صلح ؟!
شاید هم نشانه جنگی که هیچ پیروزی نداشت...-اوه مادمازل برای مدتی توی مراسمات شرکتهای چند ملیتی نبودید. همه نگران بودن. خوشحالم که توی آخرین حضور مون دوباره شما رو میبینم.
سرش رو به سمت صدا برگردوند و به مرد ریز اندامی که موهای طلایی داشت نگاه کرد و با صدایی که برق خستگی ازش سرازیر بود با همون نقاب که مهارتِ خاصی در تظاهر به قدرت داشت جواب داد
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐡𝐞𝐚𝐫𝐭 •|سیاه قلب|•
Fanfiction"ای کاش هیچوقت به دنیا نمیومدی من هرگز نخواستم که به دنیا بیام..." اون دختر نه قاتل بود و نه جنایتکار اون فقط یک قربانی بود قربانی که تولدش با مرگ مادرش متصادف شد دختری که بخاطر نفرت و انتقام به فاحشه خونه فرستاده شد اما هیچ وقت یک فاحشه نشد! ح...