•|سفر کاری|•

500 44 6
                                    

Nora view:

دلیلش و نمی دونست ؛دلیل این خجالت ، این لرزش دست ها و مردمک چشم هایی که از خجالت می‌لرزید اما نمی تونست به غیر از اون مرد جای دیگه ای رو نگاه کنه.

چش شده بود ؟!
بعد از حرف های اون شب جئون قلبش زیادی حساس شده بود؟!
احتمالا نباید به خاطر انتهای غم انگیز حرف های اون مرد ازش تنفر پیدا میکرد؟! اما این غیر ممکن بود، هیچ قلبی از قاتل خودش متنفر نمیشه...

ولی اون دختر نباید میذاشت یک‌ فروپاشی دیگه اتفاق بیفته
اون برای جمع کردن دوباره یه تیکه های شکستش زیادی خسته بود، زیادی درد کشیده بود ...

"-خجالت کشیدنم بلد بودی و نمی دونستیم؟!"

صدای جئون مثل زنگ خطر اونو از موقعیتی که توش بود،بیرون آورد. در مسیر بلند شدن از روی پاهاش توسط جئون دوباره توی آغوشش برگشت. مکانی که امنیت رو به وجودش تزریق میکرد.

جالب بود !
جزء زخمه زبون زدن به اون دختر، تقریبا کار دیگه ای نکرده بود، البته به غیر از همون یک باری که بخاطر اون نامه ناشناس نفسش تنگ شده بود و اون مرد با همون تلخی زبونش سعی در کمک به دختر داشت، و اون با وجود تمام این ها کنار همون مرد احساس امنیت میکرد، احساسی که هیچ وقت بعد از رها شدنش کسی نتونست بهش منتقل کنه.

ولی با کدوم دلیل دوباره اون و روی پاهاش نشونده بود؟!
میخواست اینبار بر خلاف همیشه که سکوت میکرد حرفی بزنه اما چهره بهم مچاله شده جئون, دوباره سکوت و به لب های نرا  مهر و موم کرد.

نگاهش نگران شد.

دلیل رفتار اون مرد رو نمی دونست. ولی هر چی که بود میخواست از این حال درش بیاره. اما اونقدر نزدیک بود بهش که بخواد حال بدش و خوب کنه؟!

سرش رو بین دست هاش گرفته بود و فشار میداد. چیزی جئون رو عذاب میداد که اون دختر ازش خبر نداشت. چطور میتونست کمکش کنه ؟!

تمام تردید ها و اما اگر ها شو کنار گذاشت. به خودش قول داده بود هیچوقت دست ترحم به سمت کسی بر نداره ،هیچوقت به هوای کمک به کسی خودشو توی مهلکه پرت نکنه، اما اینبار مخاطب روبه روش کسی بود که توی بچگیش تنها با یک نگاه دلشو بهش داده بود.

خنده دار بود، یک دختر ۵ ساله چه مفهومی از عشق سرش میشه اخه؟! اما باید قبول کرد، که پاک ترین عشق ها توی دوران کودکی اتفاق میوفته، زمانی که هنوز گرد و غباری روی قلبت جا خوش نکرده.

به هرحال چه کسی باورش میشد چه کسی باورش نمی شد اون توی بچگی یک عشق بی صدا و پاک رو تجربه کرده بود.

اینبار تمام اعتقاداتشو زیر پاش گذاشت و اون مرد ۲۸ ساله ر‌و همون پسر بچه ۱۲ ساله ، سال ها قبل فرض کرد.
دستشو روی شونه پهن مرد گذاشت و همون طور که تکونش میداد صداش زد

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐡𝐞𝐚𝐫𝐭 •|سیاه قلب|•Où les histoires vivent. Découvrez maintenant