•|شروع درد هایم|•

1.2K 66 14
                                    

"ای کاش هیچوقت به دنیا نمیومدی"

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.

"ای کاش هیچوقت به دنیا نمیومدی"

"من هرگز نخواستم که به دنیا بیام"

___________________________________

Min Jae Hyun

دل توی دلش نبود. تا حالا چندین بار راه روی بیمارستان رو بالا و پایین کرده بود.
دلش آشوب بود اینو از چهره رنگ‌باختشم میشد فهمید. و این عادت عشق بود که کاری کنه عاشق بیشتر از معشوق بیمارش، درد بکشه.

اون میترسید، میترسید از اینکه اتفاقی برای همسرش بیفته. توی افکار تاریکش پرسه میزد که نگاهش به دوتا دوردونش افتاد، سمتشون رفت و روی دو تا زانوش نشست. نگاه گرمش و‌ روی چهره نگران دختر و پسرش ثابت کرد و بوسه‌ای روی پیشونی هر دوشون گذاشت.

چهره نیهان و یونگی بی قراری رو بیداد میکرد، باید از اون حال درشون می آورد پس لبخندی مهمون لب های خشکیدش کرد و لب زد:

- بگین ببینم این دوتا فندق چرا اینقدر نگرانن؟!

صدای دخترش گوشش و نوازش کرد:

- چون تو نگرانی بابایی

بعد هم یونگی پشت بند خواهرش سوال دیگه ای پرسید، سوالی که اون مرد از جوابش اطمینان نداشت.

- قراره اتفاق بدی برای مامان بیفته ؟!

هر دوی اونها با چشم های تیله ایشون به پدرشون نگاه کردن تا بلکه جوابی از سمتش بشنون.
با تردیدی که به وجودش افتاده بود خنده ای مهمون لب هاش کردو رو به اونها گفت:

-بابایی فقط یکم هیجان زدست بخاطر عضو جدیدی که قراره بهمون ملحق بشه، برای مامانم قرار نیست اتفاقی بیفته پس نگران نباشین، باشه ؟

هردوشون که انگار حالا خیالشون راحت شده باشه سری به حرف پدرشون تکون دادن.

دوباره شروع کرد به قدم رو زدن توی راهرو تا بلاخره خانم چوی‌از اتاق زایمان بیرون اومد.
سریع سمتش قدم برداشت تا از حال همسرش نرا باخبر بشه اما
با سکوت مرگ‌بار خانم چوی طرف شد.
اون سکوت شروع درد بود...

با چشم هایی که التماس میکردن از حال خوب همسرش خبر بده بهش زل زده بود. اما نه! همچنان سکوت پا برجا بود.
طاقتش طاق شد، میخواست از حال همسرش با خبر بشه اما میترسید، میترسید سوالی بکنه که جوابش روحش و به گریه بندازه اما؛ طاقت نیاورد پس بی مقدمه پرسید:

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐡𝐞𝐚𝐫𝐭 •|سیاه قلب|•Où les histoires vivent. Découvrez maintenant