៸៸ 11. That hug . ،،

31 8 12
                                    

Music:
Every Breath You Take by The Police

✧✧✧

سکوت عمیقی کل خونه یونگی رو در بر گرفته بود.
جیمین درحالی که سرش رو روی پاهای یونگی قرار داده بود. بالاخره آروم شده بود و یونگی هم انگشت های کشیدشو بین تارهای پسر میکشید.
سرش رو کج کرده بود و بهش خیره شده بود.

جفتشون ساکت بودن و حرفی نمیزدن. شاید این سکوت توی اتاق هم برای جفتشون آرامش رو به همراه داشت. و هیچکدومشون نمیخواستن این آرامش رو خراب کنن.

یونگی برای لحظه‌ای انگشتاش رو از تار‌های موهای پسر بیرون کشید و دستی به پیشونیش کشید. این حرکت باعث شد تا جیمین برای لحظه‌ای چشمای خسته‌اش رو ببنده.

- دوست نداری راجبش حرف بزنی؟!

این یونگی بود که بالاخره سکوت اتاق رو شکست. جیمین چشمهاش رو بالاخره باز کرد.
چی باید میگفت؟! نمیدونست. نمیدونست باید راجب چی صحبت کنه، انگاری که توی دریای افکارش غرق شده بود.

+ نمیدونم چی بگم..

-‌ میتونی از اونجایی شروع کنی کنی که بهم بگی چی بینتون گذشته؟! البته اگه راحتی.

یونگی خودش حدودا میدونست چی بین جیمین و استیو گذشته، اون فقط میخواست جیمین باهاش حرف بزنه و از زبون خودش بشنوه، همین.

+ خب...ما وقتی جدا شدیم..اون..جوری بود که انگار باز میخواد بینمون رو درست کنه اما‌‌...یه شب به صورت خیلی یهویی توی جمع اعلام کرد که پارتنر جدید داره و قصد دارن باهم به آمریکا برن..

یونگی ابروهاش رو بالا انداخت و متعجب پلکی زد. یک ادم چقدر میتونست بی درک و شعور باشه؟!

+ من فکر میکردم همه چیز قراره درست بشه، اما نه اشتباه میکردم. چون اون اینو نمیخواست.
هنوز نمیدونم چی توی افکارش میگذره، اما دیگه مهم نیست. من عروسک خیمه شب بازیه اون نیستم که برای هیچی صبر کنم، خسته شدم.

یونگی تمام مدت توی سکوت به پسر گوش میداد و دوباره انگشتاش رو بین تار‌های موهای پسر فرو برده بود. اون حق داشت، که اینقدر بهم ریخته باشه و یا حتی خسته. هرکی جای اون پسر بود همین حس رو بهش دست میداد. انگاری که تورو به مسخره بگیرن و هی همراه با احساساتت بازیت بدن.

یونگی برای لحظه ای اخم کرد و زمزمه کرد.

- بجات عصبی شدم.

جیمین لبخندی زد و سرش رو سمت یونگی چرخوند و به چشماش نگاه کرد.

+ نباش، ارزش نداره بخاطر همچین ادمایی عصبی یا حتی ناراحت شد.

Blue MoonKde žijí příběhy. Začni objevovat