part3☆

16 6 0
                                    

یونگی با دست اشاره کرد بره و جیهوب رفت وکمی اونطرف تر ایستاد و من به خودم جرعت دادم و یکم نزدیک رفتم
+اهم اهم
دور زد سمتم و پوزخند زد الان مسخرم کرد یا چی؟! همونجوری ک داشت نگاهم میکرد و هی نگاهش بین لبم و چشاش بالا پایین میشد خجالت کشیدم و خودمو کشیدم عقب و گفتم
+میگم حالا واجب بود از وسط مهمونی خودت اونجوری بریم؟! میگفتی میرفتم عمارت سبز
_عمارت سبز؟!
+اینهمه حرف زدم محل ندادی بعد گیر دادی به عمارت سبز؟!
_اره واسم سواله که چیشد ک به این نتیجه رسیدی؟!
با انگشتام بازی کردم و گفتم
+خب...خب اونجا همه چیش سبزه به ادم حس زندگی میده دوسش دارم
*یونگی به تنها چیزی ک فکر میکرد این بود ک هرچقدر تلاش کنه نمیتونه طرز فکر یه نفر رو تعقیر بده جیمین هنوزم نظرش و حرفاش همون بودن و این یونگی رو اذیت میکرد اینکه میدید جیمینی ک کنارش داشت هنوزم مث قبله*
سرشو تکون داد و به لیوانش چشم دوخت و من تویه حرکت کل لیوانو بالا رفتم و رو میز گذاشتم یونگی با تعجب نگام کرد ک خندیدم و گفتم
+فک کنم زندگی قبلیم الکلی بودم هیچی روم تاثیر نداره

چشامو باز کردم و دیدم تو جامم و عسلی داره با صدای بلند میو میو میکنه سرم داشت میترکید انقدردرد میکرد حس میکردم مونده لا در از جام بلند شدم با همون لباسای دیشبم بودم اولین قدم و نذاشته بودم ک همه چی یادم اومد

بریز بریز سگ کم میاره .....اوه یونگی ببین چه شیکی میرم.....جیهووووب بیا بیا برقصیم ......یه پیک دیگه بخورم شاید بگیره....این چرتو پرتا چیه میخورید اشغاله......یونگی میخام جونمو بهت بدم.....اااای لینهوووو بیا بریم خونه.....یونگی یه جوری ام _چجوری؟!!!!
اووووغ دارم بالا میاااارم .....اااااا تقصیر توعه شیاد.....اوووووع ولم کنید برید بزارید بمیرم اینجاااااا....ایییییی قلبم ....نه من نمیرم خونه ....بریم شهربازی تولوخداااااا....

دستامو گذاشتم رو سرم و نشستم لب تخت الان چجوری برم پایین؟!
از پنجره بیرونو نگاه کردم هنوز هوا کامل روشن نشده بود و تاریک بودو نم نم بارون سریع یه هودی کشیدم تنم و با گوشیم دوییدم پایین رسیدم طبقه دوم و با دودلی به در نگاه کردم دوس داشتم برم ولی اگه تو اتاق بود چی؟!
اروم نزدیک شدم وگوشمو چسبوندم به در وقتی صدایی نیومد رفتم تو اتاق تاریک بود و روی پمجره های سر تاسری اتاق نم نم بارون بود ویو اتاقش مستقیم عمارت اصلی بود و اتاق زیر شیرونی اون عمارت کلا مشخص بود اومدم برگردم برم ک حس کردم چیزی رو دیدم دور زدم و اروم تو.کشو ها دنبال چیزی گشتم ک بتونم راحت تر ببینم وقتی چیزی پیدا نکردم با دوربین گوشیم زوم کردم و دیدم یه دختره تو اتاق دستو پا بسته از سقف اویزونه هینی کشیدم و رفتم عقب صدای قدم های کسی از پله ها میومد سریع پریدم تو اسانسور و رفتم پایین و از لای نرده ها بالارو نگاه کردم معلوم نبود کی بود سریع دوییدم تو اشپزخونه و یه چند تا کاکائو کردم تو جیبم و کلاه هودی رم کشیدم سرم و یک دو سه پریدم تو حیاط دم تراس ایستادم به نظرم اشتباه کردم اومدم دور تا دور ادم های کت شلواری ایستاده بودن و مشغول کشیک بودن لا همشون لینهو رو تشخیص دادم و دست تکون دادم براش ک سریع پستشو ترک کردو جلو اومد
_اینجا چیکار میکنی؟!
حقیقت نمیتونستم بهش اعتماد کنم واس همون یه دروغی سرهم کردم
+اومدم راه برم یکم شماها چرا این وقت صب بیرونید
_چون وضعیت اضطراری عه رئیس گفته کسی حق خاب نداره شنیدم مث کرده بودی جوجه
چشامو واسش چرخوندم و گفتم
+باشه مسخره کن بعدا حالتو میگیرم میخام برم بچرخم این ادم هاتون ک پاچمو نمیگیرن؟!
_ادم هامون ک نه ولی سگا شاید
خندید و رفت دور زدمو برگشتم و از راهرو از لای وسایل پتی یه مشت تشویقی برداشتم و ریختم تو جیب شلوارم و برگشتم حیاط  اروم از پیش اولین نفر رد شدم و یه موزیک ارومم پلی کردم از جلو هرکی رد میشدم تا کمر خم میشدن واسم خندیدم لا این ادم خفنا بودنم عالمی داره ها کم کم از کنار همشون رد شدم و رسیدم وردی عمارت اصلی و اولین پله رو بالا رفتم و ایستادم کل عمارت تاریک بود اروم لای درو باز کردم و رفتم داخل یواش سر خوردم بغل دیوار پشت گلدون نشستم تا اینجاشو بلد بودم اونشب از در ک اومدم تو این راهرو رو دیدم دورو برو خوب از نظر گذروندم هیچی نبود ک بتونم راحت تر برسم بالا پله ها سرامیک بود اگه بین طبقیه ها گیر نمیفتادم حل بود کتونی هامو ازپام دراوردم ک جیر جیر نکنه زدم زیر بغلم و با سرعت نور طبقه اولو رفتم بالا کل راه پله شیشه های قدی بود بلند و نور ماه کله راه پله رو روشن کرده بود یه لحظه ایستادم و نگاه میکردم به عمارت سبز ک یهو یه چراغ قوه نورش افتاد تو راه پله ها سریع حرکت کردم و دوییدم بالا تو طبقه دوم سرکی تو راهرو کشیدم و گوشه ایی ایستادم بعد از چند دیقه ک دیدم امنو امانه حرکت کردم و پله هارو دوتا یکی بالا رفتم اینجام پر بود از اتاق از قسمت راه پله اون یکی عمارتو نگاه کردم و اتاق یونگی رو پیدا کردم اتاق سمت چپی اتاقی بود ک من دیده بودم رفتم جلو درایستادم در هیچ جای قفلی نداشت فقط یه مانیتور داشت و یه اثر انگشت
+ای که هی
با عصبانیت دستمو رو مانیتور گذاشتم و میخاستم گوشیمو درارم ک مانیتور یه صدایی داد و بعد سبز شد و در باز شد دهنم باز مونده بود ک چجوری شد و اروم درو.هول دادم و رفتم داخل هیشکی نبود
مطمعنم یکی بودش خودم با چشای خودم دیدم از لب پنجره عمارت سبزو نگاه میکردم ک از اتاق یونگی به اینجا با لیزر نور افتاد و بعد پشت بندش صدا اژیر سریع از اتاق دوییدم بیرون و تو پیچ اول چشمم افتاد حیاط ک همه داشتن میومدن سمت عمارت اصلی و من موندم و پنجاه شصت نفری ک در حالدوییدن بودن خودمو رسوندم طبقه دوم و پریدم سمت یکی از در ها درشو کشیدم و پرت کردم خودمو توش صدا هم همه از همه جای عمارت مسومد و صدای پاهاشون باعث میشد بترسم اروم به در تکیه دادم و دور زدم اتاق به خاطر نور ماه روشن بود جلو رفتم و نزدیک تخت شدم روی پا تختی یه عکس بود برداشتمش حس کردم اشتباه دیدم باز نگاه کردم من بودم با پتی؟!!!
از جام بلند شدم عکسو گرفتم دستم و رفتم سمت میز توالت گوشیمو دراوردم و با چراغ قوه اش نور انداختم رو میز و از جیزی ک دیدم نفشم بند اومد تمامش عکسای خانوادگی بودن ک با خانواده یونگی انداخته بودم و عکسای دوتاییمون با یونگی ک وسط حیاط وایستادیم سرم گیج میرفت داشتم بالا میاوردم دوتا دیگه از عکسارم زدم زیر بغلم ودور زدم ک یونگی رو دیدم جلوی در ایستاده بود




peti peti Onde histórias criam vida. Descubra agora