جیمین به پهلوی راستش ک پیچید اروم چشاشو باز کرد و یواش دستشو کشید رو تخت و تو تاریکی دنبال یونگی بود ک پیداش نکرد و نیم خیز شد و یونگی رو دم پنجره دید ک داشت بیرونو نگاه میکرد اروم تو جاش نشست و با صدای گرفته ایی ک به خاطر دزدو پلیس بازی هاش با یونگی و جیغو داداش صداش گرفته بود گفت
+چیزی شده یونگی ؟چرا بیداری ؟!
یونگی اروم دور زد و نگاهش کرد لبخند زد و نزدیک جیمین شد نمیخاست نگرانش کنه ولی این حقش بود ک همه چیو بدونه
_هیچی یکم نگران چویی ام هنوز چراغ عمارت نامجون روشنه
جیمین سریع تو جاش تکون خورد و دستشو گذاشت رو دست یونگی
+تروخدا پاشو بریم ببینیم حالش چطوره هان اینجوری جفتمونم اروم میشیم خوبه؟
قشنگ مشخص بود داشت یونگی رو گول میزد و خب باید بگم ک جوابم داد و یونگی بلند شدو و روبدوشامبرشو پوشید و منتظر جیمین شد ک جیمین اماده از تخت پرید پایین یه هودیشلوار تنش بود و از کنار یونگی رد شد و گفت
+عزیزم نمیریم لش پارتی داریم میریم سر بزنیم یکم لباست مناسب نیستا خودت میدونی
و بی تفاوت از کنارش رد شدو رفت یونگی خودشو تو اینه نگاه کرد و گفت
_مگه چمه؟؟؟؟
درسته چیزیش نبود ولی سریع لباساشو عوض کرد و رفت پایین ک دید جیمین تکیه داده به اپن و داره شیر میخوره تا یونگی رو دید لیوانشو رو اپن ول کرد و نردیکش شد و لبخند زد و با هم وارد حیاط شدن جیمین دور زد سمت یونگی و گفت
+بیا ببینیم کی زودتر میرسه ها نظرته؟
یونگی پوزخند مسخره ایی زد و با زبونش لباشو تر کرد و گفت
_مطمعنی اخرش گریه نمیکنی ک چرا باختی ؟
جیمین ک انگار بهش بر خورده باشه اونم پوزخند صدا داری زد و دوتایی خیز برداشتن و جیمین زیر لب و اروم گفت
+3......
و مث نور راه افتاد و بدون اینکه پشتشو نگاه کنه میرفت و بعد از چند ثانیه رسید و ایستاد و پشت سرش و نگاه کرد و کسی رو ندید و زیر لب گغت
+هه جا مونده ک فک ک....
همونجری ک داشت دور میزد رو در روی یونگی در اومد ک روی مبل حصیری ورودی خونه نشسته بود و هین بسیار بلندی کشید ک باعث شد یونگی بخنده و از جاش بلند شه و نزدیک یونگی شه دستشو زد رو نوک بینی جیمین و گف
_دیگه با بزرگترت کلکل نکن
جیمین ک حسابی خورده بود تو پرش بدون کوچکترین نرمشی روشو از یونگی گرفت و رفت داخل یونگی ام تو سکوت دنبالش بود در ورودی رو ک باز کردن هیچ خبری نبود و خونه تو سکوت بود ولی چراغا روشن بود ک یونگی دست جیمینو گرفت و نذاشت جلو تر بره و گوشیشو دراورد و زنگ زد نامجون
VOCÊ ESTÁ LENDO
peti peti
Fanfic#Fiction زندگی همیشه ثابت نی زندگی دچار نوسانات من بزرگ ترین خلافم اینه ک چندتا غذا باهم بدم به عسلی ولی به نظرتون واس اینکه یه باند خوب و کار بلد داشته باشی نیاز داری چند نفرو دور خودت داشته باشی؟؟؟؟ °name:#petipeti °Genre:رمانتیک،اسمات،ایجپلی،م...