نزدیک کانتین ک شدم صدا قطو وصل شد دستمو روی گوشم گذاشتم و اروم صداشون کردم ولی کسی جواب نداد دوتا کانتین رو گشتم ولی خبری نبود اخرین کانتین و ک خاستم نزدیکش شم دو نفر از توش خارج شدن سریع دستمو گذاتشم رو گوشی و درخاست نیرو کردم از نامجون ک با بوقی ک پخش شد تایید درخاستمو بهم دادن و من اروم اروم نزدیک شدم و بعد از چند دیقه سریع خودمو پرتاب کردم توی کانتین و داخل رو نور انداختم ک کانتین خالی بود از بیرون صدای درگیری میومد تا دور زدم برم بیرون یکی خودشو پرت کرد تو و در بسته شد و من موندم و شخصی ک معلوم نبود و تاریکی مطلق تا مطمعا نشده باشم نمیتونستم حرف بزنم شاید از خانوده هان باشه چراغ قوه رو روشن کردم و گرفتم تو صورت طرف ک دیدم یونگیه اونم تا دید منم جلو اومد و گفت
_ترسیدم فک کردم تو موندی بیرون
+نه تو بودم تو چرا اومدی؟
_دیدم نیستی فک کردم توام داری کنار لینهو و هوسک مبارزه میکنی خاستم من چک کنم ک تا اومدم تو در بسته شد
اهانی گفتم و دور زدم دوتامون چراغ قوه هامونو انداختیم تو کل کانتین ولیهیچ چیز غیر عادی ندیدم رفتم ته ته کانتین و روی زمین نشستم اومدم چراغ قوه رو خاموش کنم از دستم افتاد و سقف رو روشن کرد تا اومدم بردام یونگی گفت
_صب کن روی سقف یه چیزی هست
ار جام بلند شدمو باهم سقفو دیواراو چک کردیم بجز اون نوشته چیز دیگه ایی نبود انگار لیزری بود فقط وقتی نور میوفتاد معلوم بود سریع از جیبم یه خودکار برداشتم و رو گردن یونگی رمزو نوشتم شروع کردم دیوارو چک کردن یونگی عین یه سگ گشتی هی بو میکشید و اخر سر گفت
_اینجا بود شیشه میده ولی خبری از...
حرفش با حرکت من نصفه مووند با لقد زدم به دیوار کانتین که یه لایه شیشه از لای درز ها ریخت وسط دور زدم و نگاهش کردم ک اونم داشت منو نگاه میکرد و دوتایی خندیدم ک به ثانیه نکشیده در باز شدو افراد هان ریختن تو مارو گرفتن و بردن بیرون کانتین لینهو و هوسوک رو زمین زانو زده بودن با شرایط بحرانی منو یونگی ام کنارشون رو زمین پرتاب شدیم یوری هان ک خودشم حضور داشت از دور گفت
_از تو ک معلومه مین یونگی واسم سواله کی اومده تو دارو دسته تون ک تونسید بهش اعتماد کنید و بیاریدش تو همچین عملیات مهمی؟
با سر اشاره کرد ک یکی از افرادش ماسک مو بکشه پایین ک تا نزدیکم شد نیرو های ما از هر طرف ریختن و دوره کردن و هرکی یه گوشه واس خودش داشت مبارزه میکرد مستقیم دوییدم طرف یوری و از تو کمر چرمی رون پام یه چاقو برداشتم و پرتاب کردم گرفتش و مستقیم خورد تو بازوش و دور زد و من بلند داد زدم
+حالا فهمیدی کی ام ؟
اروم زیر لب با حالت ترسناکی گفت
_جیمین!!!
YOU ARE READING
peti peti
Fanfiction#Fiction زندگی همیشه ثابت نی زندگی دچار نوسانات من بزرگ ترین خلافم اینه ک چندتا غذا باهم بدم به عسلی ولی به نظرتون واس اینکه یه باند خوب و کار بلد داشته باشی نیاز داری چند نفرو دور خودت داشته باشی؟؟؟؟ °name:#petipeti °Genre:رمانتیک،اسمات،ایجپلی،م...