[صبح روز بعد ، ساعت 9:15]
WRITER
با زنگ گوشیش از خواب بیدار شد . این وقت صبح کی بود که زنگ میزد؟ گوشیشو از روی میز کنار تخت برداشت و به اسمش نگاه کرد ؛ بادیگارد بود ._بله
#صبح بخیر قربان .
_این وقت صبح چیکارم داری؟
#قربان تا نیم ساعت دیگه با..
_نیم ساعت دیگه...آاااا..الان میام . همه ی ماشین ها رو آماده کنید و خودتونم آماده باشید .
#چشم قربان .گوشی رو قطع کرد و به طرف حمام مَستر رفت . دوش ربع ساعته گرفت و دندوناش رو مسواک زد . سپس از حمام بیرون اومد و به سرعت کت و شلوار مشکیش رو به تن کرد و موهاشو حالت داد .
(این استایل تهیونگه)
از داخل کشوها مدارکشو برداشت و گذاشت توی سامسونت و از اتاق بیرون رفت . از پله ها که پایین میومد به خدمتکار گفت .
_خانم هوانگ!
#صبح بخیر قربان .
_من الان کار دارم پس همهی کارهایی که باید انجام بدی رو برات میفرستم.
#چشم قربان .
_خوبه .و سری تکون داد و از خونه خارج شد و سوار ماشین شد .
_راه بیوفت .
#چشم قربان .
.
..
.
.
.
.
.سلام سلام
حالتون چطوره خوشکلا
خوبین؟خوش هستید؟
خب پارت 12 رو قراره دو قسمتی بشه یعنی ادامه اش ..خب..متاسفانه مدرسه ها هم که داره باز میشه و بدبختی هم داره شروع میشه ..خب برای داستانم نمیتونم معلوم کنم چه زمانی میتونم آپ کنم ولی فک کنم چهار شنبه یا پنجشنبه ها بتونم . امیدوارم خوشتون بیاد از این پارت(هنوزم کاملش نکردم ) لطفا حمایت کنید از داستانم .ممنونم
خب...خدانگهدار خوشکلا دوستتون دارم .❤️💙💚💛💜💕
YOU ARE READING
my man
Fanfictionجونگکوک یه پسر هورنی هس . حالا چی میشه با بزرگترین رئیس مافیا که به سکس علاقه ی شدیدی داره ، آشنا بشه؟