WRITER
[ساعت 11:08دقیقه ی صبح،جونگکوک]
جونگکوک بعد از اینکه صبحانه ، قرص هاشو خورد و بعد به حمام رفت و بدنشو شست و سپس بیرون اومد . روی تخت دراز کشید تا خدمتکار پانسمانشو عوض کنه . پس از اینکه پانسمان عوض شد ، لباس به تن جونگکوک کرد .(این لباس جونگکوکه)
جونگکوک حین لباس پوشیدن ، اتاق رو آنالیز کرد که یه راه فرار پیدا کنه . اون اتاق فقط یه پنجره ی بزرگ داشت که میتونست از اونجا فرار کنه .#آقای جئون؟!
با صدای خدمتکار به خودش اومد .
+ب..بله...
#چیزی شده؟
+ن..ن-نه نه چیزی نیس . فقط به دور و اطراف نگاه کردم ببینم عنکبوتی چیزی نیس .
#آها..نه نه اتاقا رو من همیشه تمیز میکنم .
+آها...آااا خانم .
#بله آقای جئون.
+..میشه لطفا منو به حیاط ببرید؟
#بله آقای جئون حتما .خدمتکار جونگکوک رو به حیاط عمارت برد .
#آقای جئون هوا خیلی سرده . بهتره یه کت بپوشید .
+نه نه من سردم نیست . هوا به نظرم خوبه تازه لباس گرم هم پوشیدم .
#آااا...هرچی شما امر کنید . چیزی لازم ندارید؟
+نه فقط...میخوام تنها باشم .خانم هوانگ سری تکون داد و کوک رو تنها گذاشت . بعد از اینکه خانم هوانگ رفت ، اول برای اینکه بفهمه نمیخواد فرار کنه ، دور فواره ی وسط حیاط چرخید . بعد از اون ، به طرف درختان بلند و بزرگ رفت .
خوبه دیوار خیلی ارتفاع نداره .
از دیوار بالا رفت و به بیرون نگاه کرد . این دیگه چه جهنم دره ای بود؟؟؟؟؟!!!چرا بیرون عمارت بادیگارد هست؟ چرا اصلا عمارت از شهر دوره؟ شایدم...شبیه سازیی چیزیه...؟+نه نه نه این امکان نداره!!یعنی میدونسته من فرار میکنم؟
ناگهان باد شدیدی وزید که ممکن بود آدم هم با خودش ببره . جونگکوک خواست از دیوار بیاد پایین که گرد و غبار داخل چشماش رفت و از دیوار افتاد پایین . دلش میخواست فریاد بکشه ولی اگه کسی میفهمید دیگه باید ریق رحمتو سر میکشید . با بدبختی از روی زمین خاکی بلند شد و رفت سمت پله ها و روی اولینش نشست . از این عمارت ، از صاحب عمارت و از همه چیزش و حتی از خودش متنفر بود . به آسمون نگاه کرد ؛ آسمون هم مثل قلبش با ابری از غم پوشیده شده بود .
.
.
.ساعت ها گذشت . توی این زمان ، جونگکوک ناهارشو خورد و بعد خوابید . عصر هم که قرص خورد با چند میان وعده و تلویزیون نگاه کرد . ساعت از 11 هم گذشته بود ولی تهیونگ هنوز نیومده بود خونه .
JONGKOOK
دیگه کلافه شدم و رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدم . چرا تا الان تهیونگ نیومده بود؟ ...شاید کار داشته . چمیدونم . ولی من چرا الان نگران تهیونگم؟...آههههه بهتره بیخیالش بشم . ولی...هرچی فکرشو میکنم ، یاد اون شب که باهاش دو راند سکس کردم میوفتم و زیر دلم پیچ میخوره ؛ اون بدن عضله ای و سینه های برجسته ، صورت جذابش و حرف زدنش . واااییییی خیلی سکسیه......نه نه جونگکوک اون فقط میخواست ازت سو استفاده کنه . تو چقد خنگی بچه . آهههه..امروزم آسمون ابری بود . نمیدونم میخواد با....WRITER
تهیونگ وارد اتاق جونگکوک شد ._آهههههه بالاخره..ر-رسیدم...
جونگکوک با ترس از روی تخت بلند شد و آباژور رو روشن کرد و به تهیونگ نگاه کرد . توی دستش شیشه ی مشروب بود .
_ب...ببین...چه..خرگو..ش سف-سفید....و ت-تپلی...
لنگ لنگان به طرف جونگکوک رفت . اما جونگکوک ترسیده بود .
_ک..کجا...میری..خ-خرگوش...کوچولو....من..فقط..م-میخوام باهات..با.زی کنم...
+ج...جلو نیا...ته..تهیونگ!ولی تهیونگ انگار گوشش بدهکار نبود . تهیونگ یه قدم به جلو بر میداشت و جونگکوک یه قدم به عقب و این کار تا جایی ادامه داشت که جونگکوک به دیوار برخورد کرد و تهیونگ دستشو که آزاد بود کنار سر جونگکوک گذاشت و فاصلشونو خیلی کم کرد . طوری که لباشون به هم برخورد میکرد.
.
.
.
.
.امممممم...سلام...من..سخنی ندارم . فقط نکته ی اسلاید بعد رو بخونید .
YOU ARE READING
my man
Fanfictionجونگکوک یه پسر هورنی هس . حالا چی میشه با بزرگترین رئیس مافیا که به سکس علاقه ی شدیدی داره ، آشنا بشه؟