هیونجین نمیتونست دستهاش رو حس کنه. برای پنج ساعت متوالی، مجبور شده بود لباسهای تک تک اعضای اون اکیپ رو با دست بشوره و حالا نوک انگشتهاش به خاطر اصطکاک، میسوختن و درد میکردن. لباسها رو روی دستهاش گذاشت و بدون توجه به نگاههایی که بقیهی دانشآموزها بهش میکردن، به سمت پشت ساختمون دوید.
حدود یک هفته از اون اتفاقات گذشته بود. یک هفتهای که برای هیونجین شبیه یه کابوس سپری شده بود و هنوز نمیخواست باور کنه که این اتفاقات دارن برای اون میفتن. یه هفتهی تمام بود که توجه اون اکیپ از روی پسری که هیونجین آخرین بار گوشهی دیوار دیده بودش، برداشته شده و کاملا به سمت اون برگشته بود.
اشک دوباره کاسهی چشمش رو پر کرد. بینیاش رو بالا کشید و سعی کرد نفسهای عمیق بکشه تا گریه نکنه. نباید گریه میکرد. کافی بود گیبوم نشونهای از اشک روی صورتش ببینه تا مجبورش کنه باز هم به سرویس بهداشتیهای مدرسه برگرده و تمام یونیفورمها رو دوباره بشوره.
در حال دویدن بود که از گوشهی چشم، سایهی اون پسر هفتهی پیش رو دید. اول حس کرد که داره اشتباه میبینه. دیدش به خاطر اشک تار بود و ممکن بود که اشتباه کنه؛ به هرحال که اون پسر رو یکبار بیشتر ندیده بود. ضربان قلبش اما به سرعت زیاد شد. اون پسر... احتمالا خودش بود.
سرعت قدمهاش رو کم کرد و ایستاد. میدونست که اگر دیر برسه، گیبوم اذیتش میکنه اما نمیتونست بیخیال دوباره پیدا کردن اون پسر سال بالایی و حرف زدن باهاش بشه.
سرش رو به اطراف چرخوند و با دیدن سایهای که به پشت یکی از درختهای محوطهی فصای سبز مدرسه رفت، به اون سمت دوید. باید قبل از اینکه پسر میرفت، گیرش میآورد.
سرعت قدمهاش رو زیاد کرد و قبل از اینکه پسر سال بالایی بتونه فرار کنه، بازوش رو گرفت. تمام لباسها از دستش رها شدن و روی زمین گلآلود افتادن. مجبور بود که دوباره به سرویس بهداشتی برگرده و تمام اون یونیفورمهای سفید گلی شده رو بشوره، اما براش مهم نبود.
"هی هی! هی صبر کن! سونبه!"
تقریبا با صدای بلندی گفت و وقتی پسر بزرگتر دست از تقلا برداشت، از فشار انگشتهاش روی بازوی مینهو کم کرد. صورت پسر سال بالایی کمی سالمتر بود. هنوز روی گونهاش کبودی داشت و زخم روی پلکش به نظر چندان بهبود پیدا نکرده بود، اما دیگه خبری از لباسهای خاکی شده نبود. کبودی سبز رنگی روی گردنش بود و به نظر میرسید که توی نفس کشیدن مشکل داره ولی به قدری سالم بود که بتونه چند دقیقهای با هیونجین صحبت کنه."خودتی مگه نه؟ همون سونبهای که یه هفتهی پیش..."
حرف توی گلوش ماسید. نگاه بیحس پسر بزرگتر روی کبودیهای پیشونی هیونجین نشسته بودن و جوری خشکش زده بود که انگار داره یه چیز خیلی خیلی آشنا رو میبینه. انگار که تمام این اتفاقات، خاطراتی بودن که از جلوی چشمهاش رد میشدن و مجبورش میکردن که به یاد بیاره؛ که طعم درد، زخم و تحقیر شدن رو، دوباره بچشه.
YOU ARE READING
see me please(hyunho)
FanfictionCompleted مهم نبود که هیچچیز تقصیر خودش نبوده. مهم نبود که حتی اسم پسری که توی بغلشه رو هم نمیدونه و مهم نبود که احتمالا فردا صبح توی مدرسه، به جای این پسر کتک میخوره. تنها حسی که داشت تاسف بود. یه تاسف عمیق و واقعی. warning: this story contains...