هیونجین چند ثانیهای به صورت برافروختهی پسر بزرگتر خیره موند و لبخند زد. زبونش رو روی لبهاش کشید و همون چند قدمی که عقب رفته بود رو برگشت. دستهاش دوباره روی پهلوهای مینهو نشستن و پیشونیاش به پیشونی پسر بزرگتر تکیه داده شد.
"و لحظهای که داشتی به این قضیه فکر میکردی... به ذهنت خطور نکرد که من بعد از پشت سر گذاشتن همهی این قضایا باید چیکار کنم؟ وقتی خون یه نفر روی دستهامه و پدرم به خاطر غصه دق کرده و مرده. وقتی بعد از سه سال آزاد شدم و تنها جایی که میتونم برم مخفیگاه دوستهای قاتل و مزدوریه که توی زندان پیدا کردم؟"پسر بزرگتر بین دستهاش لرزید. هیونجین میتونست نم اشک رو ته چشمهاش ببینه. از کاری که کرده بود پیشیمون نبود، ولی تاسف توی چهرهاش موج میزد. متاسف بود.
"من... متاسفم"
"برای چی؟"مینهو پوزخند زد. تا قبل از این پیشونیاش رو عقب میکشید تا از دست پسر کوچکتر فرار کنه اما حالا، اون رو به پیشونی هیونجین فشار داد. نفسهای پسر کوچکتر روی صورتش پخش شدن و باعث شدن پوزخندش عمیقتر بشه.
"به خاطر اینکه یه آدمم. به خاطر اینکه نتونستم فداکاری کنم. به خاطر بزدل بودن، تلاش برای زندگی کردن و به خاطر نجات دادن خودم قبل از تو"
هیونجین چند ثانیهای به پسر بزرگتر خیره شد و عقب کشید. اینبار کامل. دوباره روی مبل نشست و دستش رو بین موهاش فرو کرد.
"اگر متاسفی... پس تاوانش رو بده""میخوای چیکار کنی؟ من رو بکشی؟ با جونم باید تاوانش رو بدم؟"
پسر کوچکتر نیشخند زد.
"این چیزها مال فیلمهاست سونبه. دستهای من هنوز از پونزده سال پیش قرمزن. نیازی به خون تو برای رنگ کردنشون ندارم"
مینهو حس کرد که دیگه نمیتونه تحمل کنه. به زانوهاش اجازه داد که شل بشن و روی زمین نشست. سرش رو به دیوار تکیه داد و چند ثانیهای چشمهاش رو روی هم گذاشت."پس چی میخوای؟"
"یه جوری حرف میزنی که انگار دزدم و برای راهزنی و غارت زندگیت اومدم"
"برای غارت نیومدی؟"
نگاه هیونجین میخ چشمهای پسر بزرگتر شد.
"چرا... برای غارت اومدم""چی میخوای ببری؟ گفتی جونم رو نمیخوای"
"همه چی به جز جونت. هرچیزی که با دروغ گفتن به دست آوردی... هرچیزی که اگر دروغ نمیگفتی، منم میتونستم داشته باشمش. پول، شغل، خونه، ماشین، خانواده، عشق... همه چیز رو سونبه. همه چیز"
مینهو خندید و اجازه داد دستهاش بالا بیان و روی صورتش بشینن"پول؟ به اندازهی کافی دارم. همش برای تو. شغلم رو نمیتونم بهت بدم... ولی یکی برات جور میکنم. خونه برای تو. ماشین هم همینطور... ولی اون دوتای آخری؟"
باز هم خندید. این بار یه لبخند تلخ که دست کمی از نیشخند نداشت
"اون دوتا رو منم ندارم پسر. خانواده؟ عشق؟ چی هستن؟ به نظرت کی میتونه کسی رو که هنوز نتونسته با تروماهای دوران دبیرستانش کنار بیاد دوست داشته باشه؟"
YOU ARE READING
see me please(hyunho)
FanfictionCompleted مهم نبود که هیچچیز تقصیر خودش نبوده. مهم نبود که حتی اسم پسری که توی بغلشه رو هم نمیدونه و مهم نبود که احتمالا فردا صبح توی مدرسه، به جای این پسر کتک میخوره. تنها حسی که داشت تاسف بود. یه تاسف عمیق و واقعی. warning: this story contains...