part 5

140 42 1
                                    

"بابا! بابا خواهش می‌کنم! لطفا!"
هیونجین به دست پدرش چنگ زد تا متوقفش کنه. براش مهم نبود که توی کوچه و خیابونن و مردم بهشون خیره شدن، باید پدرش رو از رفتن به مدرسه منصرف می‌کرد. تهدیدهای گی‌بوم... هیچ‌کدوم خوب نبودن و هیونجین حالا می‌فهمید که چرا پسر بزرگ‌تر بهش می‌گفت که هیچ کاری از دستش ساخته نیست.

براش سوال شده بود که چرا اون سونبه، هیچ وقت اعتراضی نکرده و تمام اون اذیت‌ها رو تحمل کرده و دهنش رو بسته نگه داشته بود. الان اما به خوبی درکش می‌کرد. پسر بزرگ‌تر نمی‌تونسته چیزی بگه. نه به خانواده‌اش و نه به مدیر و نه به هیچ کس.
گفتن و تلاش برای رهایی از این وضعیت، هیچ فایده‌ای نداشت. اتفاقی نمی‌افتاد. نه کسی براشون دل می‌سوزوند و نه شوکه می‌شد و نه تلاش می‌کرد بهشون کمک کنه‌. هیچ کس کاری نمی‌کرد، چون همه از گی‌بوم می‌ترسیدن، حتی مدیر مدرسه.

کافی بود اون پسر تصمیم بگیره از پدرش چیزی بخواد تا همه‌ی امکانات براش فراهم باشه. مهم نبود چیزی که می‌خواد یه گوشی جدیده یا یه کیسه بوکس انسانی که می‌تونه مشت‌هاش رو روش خالی کنه.
بار دیگه دست پدرش رو کشید و وقتی که مرد، عصبانی، به حرکت خودش ادامه داد، روی زمین افتاد. قبل از اینکه پدرش بتونه دور بشه، دستش رو دراز کرد و به پارچه‌ی شلوار مرد چنگ زد و اجازه داد اشک‌ها بیشتر از قبل روی صورتش بریزن.
"خواهش می‌کنم بابا، لطفا"

مرد، نفس لرزونی کشید و سر جاش ایستاد. دست‌های مشت شده‌اش رو کنار بدنش نگه داشت و تا جای ممکن، انگشت‌هاش رو به هم فشار داد و سعی کرد خشمش رو کنترل کنه. نمی‌فهمید که پسرش برای چی داره جلوش رو می‌گیره.
چند لحظه‌ای به آسمون خیره موند تا اشک حلقه زده پشت پلک‌هاش خشک بشه و روی زمین نشست. انگشت‌هاش رو روی شونه‌های هیونجین گذاشت و پسر رو توی بغل خودش کشید.

پسرش، توی همین یک ماه، به اندازه‌ی سه سال لاغر شده بود. جوری که پدرش می‌ترسید وقتی اون رو توی بغلش می‌گیره، با کمی فشار، از هم بشکنه.
هیونجین سرش رو توی سینه‌ی پدرش فرو کرد و هق زد. انگشت‌هاش به بازوها و شونه‌ها و سینه‌ی مرد چنگ می‌زدن و کلمات نامفهوم و جمله‌های بی سر و ته، از بین لب‌هاش خارج می‌شدن. چیزهایی که مرد به سختی می‌تونست حروف بریده‌ی "لطفا" و "خواهش می‌کنم" رو، از بینشون تشخیص بده.

دستش رو روی سر پسر گذاشت و موهاش رو نوازش کرد. بغضی که ته گلوش چسبیده بود بهش اجازه‌ی صحبت کردن نمی‌داد. پسر برای چی انقدر اصرار می‌کرد؟ برای چی نمی‌خواست پدرش به مدرسه بره و برای گرفتن حقش سر و صدا کنه؟
"هیونجین... عزیزم... برای چی آخه نمی‌ذاری برم مدرسه؟ هوم؟"

هق‌های پسر توی سینه‌اش بیشتر شد اما باید حرف می‌زد و دلیل پسرش رو می‌شنید. باید می‌فهمید که برای چی، با وجود مدرک‌ها و کبودی‌های روی بدنش، از اینکه پدرش به سراغ اون قلدرها بره، می‌ترسه.
"درسته من بی‌عرضه‌ام و کاری از دستم برنمیاد... ولی حداقل می‌تونم داد بزنم. دو سه تا مشت دارم که می‌تونم بزنم. می‌تونم تا آخر دنیا جلوی در مدرسه بشینم و بنر دستم بگیرم و اعتراض کنم. می‌تونم بابا... برای چی نمی‌ذاری برم آخه؟"

see me please(hyunho)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang