part 3

148 43 12
                                    

بدنش درد می‌کرد و مغزش سفید بود. فکر می‌کرد قراره از یه جایی به بعد، به رفتارهای اون‌ها عادت کنه و دیگه چیز جدیدی برای ترسیدن نباشه؛ اشتباه می‌کرد. اون‌ها هر روز یه راه دیگه برای اذیت کردنش پیدا می‌کردن.

یه روز روی لباس‌هاش غذا می‌ریختن و روز بعد، شلوارش رو قیچی می‌کردن تا مجبور باشه با پاهای لخت، از بریدگی پشت مدرسه به سمت کمدش توی ساختمون، بدوه تا شلوار ورزشی‌اش رو بپوشه و تمام مدت نگاه بقیه‌ی دانش‌آموزها رو روی خودش حس کنه. روز بعد کتکش می‌زدن و گاهی بیخیالش می‌شدن و فقط ازش می‌خواستن براشون سیگار بخره.

این‌ها اتفاقاتی بودن که توی یک هفته‌ و نیم برای هیونجین افتاده بودن. گمون می‌کرد انتهای اذیت کردن‌های اون اکیپ، خجالت زده کردنش جلوی بقیه‌ی بچه‌های مدرسه و کتک زدنش باشه. یه اشتباه دیگه از پسر بیچاره.

هیونجین وقتی به اشتباهش پی برد که دیر بود. مثل همیشه روی زمین نشسته و سرش رو پایین انداخته بود. یاد گرفته بود که نگاه کردن توی چشم‌های پسر قلدر، نتیجه‌ی خوبی نداره و تلاش می‌کرد تا جایی که ممکنه، نگاهش نکنه‌. این شکلی، با سر پایین افتاده، توسری‌خور به نظر می‌رسید و امید داشت که دل پسر براش بسوزه، هرچند که گمون نمی‌کرد.
"خب هیون، بیا آب بخور"

قمقمه‌ی چندم بود؟ هشتم؟ نهم؟ تعدادش از دست هیونجین در رفته بود. فقط می‌دونست که به خاطر مدت زمان زیادی که این شکلی روی زانوهاش نشسته بود، پوست پاهاش بی‌حس شده‌ان. کبودی روشون رو حس می‌کرد. کارش توی تشخیص کبودی‌های بدنش عالی شده بود.

انگشت‌هاش به سختی دور بطری بزرگ حلقه شدن. معده‌اش همین حالا هم پر از آب بود و می‌تونست با کمی تکون خوردن، صدای آبی که شکمش رو پر کرده بود، بشنوه. حس می‌کرد اگر کمی دیگه آب بخوره، بالا میاره، اما مجبور بود. نگاه سرگرم شده‌ی گی‌بوم بهش می‌گفت که هیچ انتخاب دیگه‌ای نداره.

مثانه‌ی پر شده‌اش، بهش فشار می‌آورد و پشت پلک‌هاش به خاطر تحقیری که داشت تحمل می‌کرد، گرم شده بودن. اشک‌هاش باید بعد از یک هفته و نیم مداوم پایین ریختن، خشک می‌شدن اما به جای تموم شدن، زیادتر شده و حالا با کوچک‌ترین اتفاقی سرازیر می‌شدن.
دستش رو بالا آورد و بطری رو روی لب‌هاش گذاشت.

نفس عمیقی کشید و پلک‌هاش رو روی هم فشار داد و با بالا آوردن انتهای بطری، آب رو توی دهنش سرازیر کرد.
"آفرین! مواظب باش چیزی ازش روی زمین نریزه وگرنه مجبوری قطره به قطره‌اش رو از روی آسفالت لیس بزنی. همون‌طور که می‌دونی، ما نباید چیزی رو هدر بدیم، مخصوصا آب رو"

صدای قدم‌های پسر رو شنید و پلک‌هاش رو محکم‌تر روی هم فشار داد تا تاریکی، حواسش رو از اتفاقاتی که قرار بود براش بیفتن پرت کنه. نمی‌دونست قراره چی بشه اما می‌دونست که انتهای همه‌ی سناریوهای ممکن، درد و حقارت و اشک، منتظرش نشستن.

see me please(hyunho)Where stories live. Discover now