part 4

149 41 1
                                    

غذا خوردن توی مدرسه برای هیونجین تبدیل به عذاب شده بود. گی‌بوم و اکیپش مجبورش می‌کردن با اون‌ها سر میز بشینه و روزی نبود که توی سالن غذاخوری و جلوی بقیه‌ی بچه‌ها، اذیتش نکنن.

حتی وقت‌هایی که کاری به کارش نداشتن و نبودن هم، هیچ کس به هیونجین نزدیک نمی‌شد. هیچ کس دلش نمی‌خواست با کسی که طعمه‌ی اکیپ گی‌بوم شده حرف بزنه و یا حتی از کنارش رد بشه. همه می‌ترسیدن. می‌ترسیدن با بودن کنار هیونجین توجه گی‌بوم بهشون جلب بشه و دفعه‌ی بعدی، کسی که خورشت روی سرش خالی می‌شه یا مجبور می‌شه سوپش رو با چنگال بخوره، خودشون باشن.

حالا هم هیونجین، در حالی که دست‌های ته‌یون روی شونه‌اش بودن و انگشت‌هاش روی سینی غذای خودش محکم شده بودن، به سمت یکی از گوشه‌ای‌ترین میزهای سالن غذاخوری هدایت می‌شد.

غذای امروز خورشت کیمچی داغ بود.‌ جوری که پوست گردن و صورت هیونجین، با برخورد بخار غذا بهشون، می‌سوخت و ته دل پسر سال دومی می‌لرزید. اگر امروز تصمیم می‌گرفتن غذا رو روی بدن و یا لباسش خالی کنن، سوختگی‌اش حتمی بود.

سوسیس‌های توی سینی‌اش، حتی قبل از اینکه به میزشون برسن، توسط ناخن‌های لاک خورده‌ی ری‌هی دزدیده شده و گی‌بوم تصمیم گرفته بود پاکت شیرش رو توی برنجش خالی کنه. با دیدن شیر پاکتی، تنها لرزید و خاطرات دو هفته‌ی پیش رو به یاد آورد. هیچ وقت باورش نمی‌شد که کوچک‌ترین چیزها، شبیه همین شیرپاکتی، بتونن کاری کنن که تراما پیدا کنه.

گی‌بوم با خنده جلوتر ازش راه می‌رفت و دست‌هاش رو، توی جیب شلوارش فرو برده بود. گهگاهی هم تصمیم می‌گرفت به پایه‌ی صندلی‌های خالی لگد بزنه و به خاطر ترسیدن و بالا پریدن بقیه‌ی بچه‌ها، بخنده.

هیونجین چند روز اول متعجب بود که برای چی هیچ کس به گی‌بوم چیزی نمی‌گه و یا اقدامی برای تموم کردن قلدری‌هاش، حتی از سمت مدیر مدرسه، انجام نمی‌شه اما حالا دلیلش رو به خوبی می‌دونست. اون پسر، تنها فرزند رییس پلیس شهر بود و هیچ کس جرات این رو نداشت که بهش چیزی بگه و یا جلوش بایسته؛ چون حتی اگر شکایتشون به جایی می‌رسید، توی اداره‌ی پلیس کاملا محو می‌شد و تنها چیزی که براشون باقی می‌موند، یه گی‌بوم عصبی و بلاهایی بود که سرشون می‌اومد.

گی‌بوم یکی از صندلی‌ها رو بیرون کشید و هیونجین بدون اختیار خودش به سمت اون صندلی کشیده و به زور نشونده شد. صندلی‌های اطرافش همه پر شدن و هیونجین تونست از گوشه‌ی چشم ببینه که دانش‌آموزهای روی میزهای اطراف، همه از جا بلند شدن تا سالن غذاخوری رو ترک کنن.
قاشقش توسط انگشت‌های جی‌سوک بلند شد و به زور توی دستش جا داده شد.

"یه کم برنج بخور هیونجین. برات خوبه"
پسر کوچک‌تر نگاهی به برنج خیس خورده توی شیر انداخت و قاشقش رو به زور داخلش فرو کرد. می‌دونست که قرار نیست بتونه چیزی بخوره اما مجبور بود. باید تا کمی سردتر شدن خورشت کیمچی صبر می‌کرد و دلیلی برای خالی کردن اون کاسه روی سرش، دستشون نمی‌داد.

see me please(hyunho)Where stories live. Discover now