part 9

143 36 8
                                    

چند روز بعد بود و مینهو هنوز تلاش می‌کرد که فراموش کنه. تلاش می‌کرد بدون یادآوری گذشته روزهاش رو سپری و دوباره تمام اون اتفاقات رو از یاد ببره تا بتونه نرمال زندگی کنه‌؛ هرچند که خواب‌هاش بهش اجازه نمی‌دادن.

توی کابوس‌هاش، دوباره به هجده سالگی برمی‌گشت. موهای بلند مشکی که چتری‌هاشون یکسره جلوی چشم‌هاش رو می‌گرفتن. دست‌هایی که به هم می‌پیچیدن و چشم‌هایی که لحظه‌ای دست از لرزیدن بر نمی‌داشتن.

توی کابوس‌ها تمام اون اتفاقات براش تکرار می‌شد. انگار داشت گذشته رو روی تکرار می‌دید. گوشه‌ی بریدگی پشت ساختمون مدرسه توی خودش جمع می‌شد و کتک می‌خورد. ری‌هی شروع به بوسیدن گردنش می‌کرد و قبل از اینکه بتونه کاری بکنه، هیونجین برای اولین بار توسط ته‌یون به اون جمع وارد می‌شد. مینهو چند ثانیه‌ای اذیت شدنش رو تماشا می‌کرد و بعد از اون شبیه بزدل‌ها فرار می‌کرد تا خودش رو نجات بده.

صحنه‌ها تکرار می‌شدن. هیونجین ازش کمک می‌خواست و اون هیچ کاری نمی‌کرد. عذاب وجدان روی شونه‌هاش سنگینی می‌کرد و تمام ذهنش از ترس پر می‌شد. فکر اینکه هیونجین هم شبیه به خودش بشه ثانیه‌ای رهاش نمی‌کرد و ترسش از این مورد، حتی بیشتر از ترسی بود که از برگشتن وضعیت گذشته‌اش داشت.

خودش رو می‌دید که برای هیونجین لباس تمیز می‌بره، غذاش رو بهش می‌ده و وقتی که نیمه مست شده و پسر کوچک‌تر اون رو توی بغل می‌گیره، یواشکی گریه می‌کنه.
دست‌های خونی شده و لبخند کوچیک روی لب‌های پسر سال پایینی رو می‌دید و هر بار احساس خفگی بهش دست می‌داد. گرمای خون رو حس می‌کرد و صورت بی‌حس گی‌بومی که مرده بود از جلوی چشم‌هاش کنار نمی‌رفت. با ترس فرار می‌کرد، گوشه‌ی خونه قایم می‌شد و وقتی به جای پلیس، رییس پلیس به سراغش می‌اومد، وحشت زده می‌شد.

بهش پول و یه کار ثابت توی ایستگاه پلیس پیشنهاد می‌شد. رییس پلیس می‌گفت کافیه چندتا جمله رو تکرار کنه و بعد از اون اجازه داره که درسش رو ادامه بده و دبیرستان رو تموم کنه. بعد از تموم کردن دبیرستان می‌تونه مستقیم وارد دانشگاه افسری بشه، با بورسیه‌ی کامل. بعد از چهارسال درس خوندن هم وارد کار می‌شه. یه شغل ثابت و حقوق کافی و مهم‌تر از همه چیز، پاک شدن اسمش از پرونده‌ی قتل گی‌بوم.

مینهو یه شب تمام رو اشک می‌ریخت. توی بغل مادربزرگش جمع می‌شد و اشک می‌ریخت و به این فکر می‌کرد که قرار نیست همچین کاری رو با هیونجین انجام بده. امکان نداره همون یه ذره شرافتی که براش باقی مونده رو هم بفروشه اما فردا صبح که بیدار می‌شد، اشک‌هاش خشک شده بودن و مادربزرگش که با لبخند دردناکی بهش نگاه می‌کرد، تنها چیزی بود که می‌تونست ببینه.

شرافت؟ بهش احتیاجی نداشت. وقتی پاهای مادربزرگش اونقدری درد می‌کردن که دیگه نمی‌تونست کار بکنه، مینهو قرار نبود به خاطر عذاب وجدان کوفتیش، حقیقت رو بگه و لگد به یه آینده‌ی تضمین شده بزنه.

see me please(hyunho)Where stories live. Discover now