part 8

136 37 11
                                    

"ستوان لی! ستوان لی!"
مینهو بعد از زدن دستبند به یکی از چندین خلافکاری که گرفته بودن، چرخید تا ببینه همکارش چیکارش داره. اونجا بود که با کسی که تا آخر عمر نمی‌خواست باهاش مواجه بشه، رو به رو شد.

ابتدا نشناختش. چندین سال گذشته بود. شاید پونزده سال و یا شاید بیشتر. به خاطر همین بدون توجه به پسری که موهای بلند مشکی‌اش توی صورتش ریخته بود و کت چرمی‌اش خونی بود، قدمی به جلو برداشت و دستبند دیگه‌ای رو از دور کمربندش باز کرد.

موقعی که پسر مچ‌های به هم چسبیده‌اش رو جلو آورد تا دستبند دورشون بسته بشه، شناختش. چطور می‌تونست اون تتوی روی مچ رو نشناسه؟ چطور فراموشش می‌کرد؟ اون هم وقتی که توی چند سال گذشته تقریبا هر شب اون طرح رو توی خواب دیده بود؟

دست‌هاش لرزیدن و دستبند فلزی از بین انگشت‌هاش سر خورد. به سرعت نشست تا دستبند رو برداره و نفس عمیقی کشید. می‌خواست خودش رو کنترل کنه اما نمی‌تونست. تمام اون احساساتی که خاک شده بودن، دوباره برگشتن. فقط با دیدن یه تتو!
دستبند رو دور مچ‌های مرد پیچید و با گذاشتن دستش روی شونه‌هاش، به سمت ماشین پلیسی که یه گوشه پارک شده بود هدایتش کرد. توقع نداشت که پسر کوچک‌تر بین راه بایسته، سرش رو به سمتش بچرخونه و نیشخند بزنه.

"مشتاق دیدار... هیونگ!"
چشم‌های مینهو ناخودآگاه میخ نگاه ترسناک پسر کوچک‌تر شدن. مردمک‌هایی که از شدت سیاهی به نظر می‌رسید نور اطراف رو جذب می‌کنن و عنبیه‌هایی که به شدت تکون می‌خوردن. لب‌هایی که از هم باز شده بودن و زبونی که روی دندون‌های بالایی کشیده می‌شد.
مینهو فقط تونست سرش رو پایین بندازه و با فشار روی شونه‌های هیونجین، به سمت ماشین هدایتش کنه. باورش نمی‌شد. یعنی توی پونزده سال، پسر کوچک‌تر انقدر تغییر کرده بود؟

این کسی که مینهو داشت می‌دید ذره‌ای به هیونجینی که کنارش نشسته و بهش لبخند می‌زد و ازش می‌خواست نگرانش نباشه شباهت نداشت. اون پسر مهربون و ترسویی که یکسره لب پایینش رو می‌جوید و چشم‌هاش می‌لرزیدن کجا رفته بود؟
"چیه؟ نکنه می‌خوای بگی اشتباه گرفتم؟ قراره انکار کنی که من رو می‌شناسی؟ نه نه! می‌شناختی؟... آره سونبه؟"

نیشخند روی لب‌های پسر باعث می‌شد مینهو دلش بخواد فرار کنه و توی یکی از کوچه پس کوچه‌ها قایم بشه و گریه کنه. براش مهم نبود که سی و سه سالشه و به عنوان یه مرد نباید به خاطر یادآوری گذشته اشک بریزه. گذشته اونقدری سنگین بود که مینهو بتونه توی هفتاد سالگی هم با یادآوریش گریه کنه.
آهش رو توی گلو خفه کرد و سعی کرد همونطور که پسر گفته، خودش رو به نفهمی بزنه.

"نمی‌دونم داری چی می‌گی. برو توی ماشین"
صداش گرفته و خشک بود اما خودش به خوبی می‌دونست که دلیل این خشکی چیه. بغض تمام گلوش رو پر کرده بود و نگاهش، ثانیه‌ای، از تتوی روی مچ پسر کوچک‌تر کنده نمی‌شد.

see me please(hyunho)Where stories live. Discover now